
داستان کلاغها
نویسنده: محمدرضا یوسفی
داستان
اول
جوجه کلاغه
و ننه کلاغه
جوجه کلاغه به
ننه کلاغه گفت:
«چرا بال و پر ما
سیاه رنگ است؟»
ننه کلاغه گفت:
«واسه این که همرنگ شب باشیم و وقتی
خوابیدیم کسی ما را نبیند.»
جوجه کلاغه گفت: «چرا آواز ما زشت و
بد صداست؟»
ننه کلاغه گفت: «اگر قشنگ و خوش صدا
مثل بلبل و قناری بودیم، توی قفس اسیرمان
میکردند.»
جوجه کلاغه گفت: «چرا این قدر زشت و
بدترکیب هستیم؟»
ننه کلاغه گفت: «اگر مثل طاووس قشنگ
بودیم، الان توی باغ وحش بودیم.»
جوجه کلاغه گفت: «چرا این قدر
لاغر و مردنی هستیم؟»
ننه کلاغه گفت: «اگر مثل
قرقاولها چاق و چلّه بودیم، صیاّدها
شکارمان میکردند.»
جوجه کلاغه گفت، «چرا آشغال و
کرم و حشرهها را میخوریم؟»
یکدفعه ننه کلاغه زار زار گریه کرد و گفت:
«ننه جان! ما کلاغها این قدر بدبخت و بیچاره
بودیم و من خبر نداشتم؟ تو اینها را از کجا
فهمیدی؟»
جوجه کلاغه گفت: «گریه نکن ننه جان،
در عوض سیصد سال عمر میکنیم، مگر نه؟»
ننه کلاغه محکم و سفت جوجه کلاغه را به
بغلش گرفت. ¢
[[page 6]]
انتهای پیام /*