
خانۀ
پسر آشپزباشی
اینجا است !
گزارش» مریم برزویی
به مناسبت20 دی، سالروز شهادت
میرزا تقیخان امیرکبیر
نمیدانم شما اقامتگاه امیر کبیر در پارک قیطریۀ
تهران دیدهاید؟ نَسل به نَسل به نوادگان امیر کبیر رسیده.
مدتی است که به پیشنهاد یکی از نوادگان امیرکبیر و به
همت شهرداری تهران این خانه به فرهنگسرا تبدیل شده
است. در و پنجرههای چوبی، آب نما و حوض داخل آن
جایی دیدنی است. دیوارها و درختهای کهنسال همه
و همه از آن روزهای قدیم با ما حرف میزنند. میایستم
تا به آواز پرندگان خوش صدا گوش دهم. پسرکی کنارم
میآید. نامش محمدامین موسوی است و در کلاس سوم
ابتدایی درس میخواند. با او آشنا میشوم. میگوید برای
شرکت در جشنواره قرآنی کودک و نوجوان آمده و تعدادی
از سورههای قرآن مجید را حفظ است. با هم به طرف
دفتر روابط عمومی فرهنگسرای امیرکبیر میرویم. خانم
ساری شاهنواز، مدیر اینجا، مشغول صحبت با تلفن است.
با اشاره تعارف میکند و به ما اجازه میدهد تا روی صندلی
بنشینیم. منتظر میشویم. محمدامین به من میگوید از
وقتی وارد این جا شدم، فکر میکنم امیرکبیر را بیشتر
شناختهام. اتفاقاً صحبتهای تلفنی خانم شاهنواز هم دربارۀ
امیرکبیر بود. گوشهایم را تیز کردم. آنچه را میشنوم،
برایتان مینویسم. درضمن محمدامین هم در نوشتن به
من کمک کرده است:
امیرکبیر این بزرگمرد تاریخ ایران در روستای هَزاوۀ
اراک، در حدود 200 سال پیش در خانوادهای از طبقۀ پایین
ملّت به دنیا آمد. پدر وی کربلایی محمد قربان
یک کشاورز بود که بعدها خدمتکار و آشپز خاندان قائم مقام
شد. این موقعیت خوبی بود که میرزا تقیخان امیرکبیر
در کنار فرزندان قائم مقام، نزد معلّم سرخانه درس بخواند
تا این که با تلاش خود و هوش فراوانش درخشید و در
زمان ناصرالدین شاه نخست وزیر شد. او مردی دانا و توانا
بود و دلسوزانه برای آبادی ایران زحمت میکشید. از
خدمات مفید امیرکبیر عمومی کردن پُست بود. میدانید
که در آن زمانها به پستچی حالا «چاپار» می-گفتند و نام
«پستخانه» هم «چاپارخانه» بود. در آن روزگار فقط
نامههای دولتی را با اسب میبُردند؛ اما مردم عادی از
[[page 8]]
انتهای پیام /*