
داستانهای
یک قل، دوقل
قسمت نهم
یک روز مامانی
کلی کار داشت و ما
اذیتش میکردیم، ما
را از توی تخت درآورد
و برد یک جایی. برد
توی آن اتاق بزرگه
که آدم بزرگها تویش
مینشستند؛ ولی دیگر آدم بزرگها تویش نبودند. مامانی
یک تشک انداخت و من و امیرحسین را خواباند رویش.
بعد گفت: «بچههای خوبی باشید و سر و صدا نکنید تا من
به کارهام برسم.»
بعد مامانی رفت سر یک چیزی، من و امیرحسین
دوست نداشتیم مامانی برود. امیرحسین گفت: «محمدمهدی
بیا گریه کنیم تا مامانی مجبور بشه بمونه».
گفتم: «باشه.»
تا آمدیم گریه کنیم، یکدفعه مامانی رفت سر یک چیزی
که مثل تختمان بود، نه نبود، یک جورهایی مثل آن بود
و یک جورهایی هم نبود، سیاه بود، کوچکتر هم بود. مامانی
که از جلویش رفت کنار، یک نور زیاد از تویش آمد بیرون.
مثل همان موقع که از توی شکم مامانی آمدیم بیرون.
یکدفعه همهجا روشن شد، روشن شد و ما تندی چشمهایمان
را بستیم. من و امیرحسین باز دوباره چشممان را بستیم.
از توی آن سر و صدا هم میآمد. مامانی رفت بیرون. من
و امیرحسین میترسیدیم چشممان را باز کنیم. امیرحسین
آدم بزرگی که
جیغ می زد !
طاهره ایبد
گفت: «محمد مهدی چشمت بستهست؟»
گفتم: «آره، تو چی؟»
گفت: «من هم.»
از توی آن خیلی صداهای عجیب و غریب و جیغ و داد
میآمد. من دلم میخواست ببینم صدای چیه. یواشکی
که آن چیز نفهمد یک کم لای چشمم را باز کردم.
امیرحسین گفت: «این چیزه که بیشتر از ما سر و صدا
میکنه که مامانی به ما میگه سر و صدا نکنین.»
توی آن چیز، یک چیزهایی بود، یعنی یک آدم تویش
بود که ایستاده بود و کلی آدم بزرگ دیگر هم بودند که
نشسته بودند. من کم کم چششمم را باز کردم و گفتم:
«امیرحسین چشمت رو باز کن، نیگاه کن.»
امیرحسین هم چشمش را باز کرد. آن آدم بزرگه
ایستاده بود، یک چیزی هم مثل جغجغۀ من و امیرحسین
دستش بود؛ ولی تکانش نمیداد که صدا بدهد. فکر کنم
بلد نبود با جغجغه بازی کند. همانطوری ایستاده بود
و آن را گرفته بود دستش، ولی یک صدای عجیب و غریب
دیگر از آن جا میآمد. آن آدم بزرگه و آن آدم بزرگها،
بزرگ بودند، ولی توی آن چیز، کوچک بودند.
من گفتم: «چقدر آدم بزرگ! من دوست ندارم بیان
اینجا.»
امیرحسین گفت: من هم! الان گریه میکنم.»
گفتم: «امیرحسین، اونا چه جوری رفتن تو اون چیز؟»
امیرحسین گفت: «چرا نمیآن بیرون. نمیآن اینجا
[[page 10]]
انتهای پیام /*