
«محمد مهدی اون چی میگه؟»
گفتم: «من نمیدونم؛ ولی حرف زدنش یک جوری
قشنگه.»
امیرحسین گفت: «من هم میخواهم این جوری حرف
بزنم، دوست دارم.»
هی آن آقاهه حرف زد. بعد که حرفش تمام شد، آن
سر و صداها هم دیگر نبود. آن وقت آن عالمه آدم بزرگها
که نشسته بودند، باز دوباره برایش
دست دستی کردند. من
هم خواستم دست دستی کنم. نمیتوانستم
دوتا دستم را به هم برسانم.
دوباره امیر حسین گفت: «من هم میخوام مثل
اون آقاهه حرف بزنم، خیلی دوست دارم.»
گفتم: «تو که بلد نیستی، هنوز نی نی هستی.»
امیرحسین گفت: «نه خیر هم، من دیگه بزرگ شدم.
مگه یادت نیست رفتیم دکتر، آقا دکتره گفت که من چند
تا گرم بزرگتر شدم. من دیگه نی نی نیستم.»
گفتم: «اگه راست میگی، مثل اون آقاهه حرف بزن.»
بعد امیرحسین، دهنش را کلی باز کرد و جیغ زد؛ انگار
که میخواست گریه کند. گوشم درد گرفت. همین جوری
جیغ میزد. من از اون بهتر بلد بودم آن جوری حرف بزنم.
من هم دهنم را باز کردم و جیغ زدم. بعد یکهو مامانی دوید
آمد توی اتاق و گفت: «چی شده؟»
ما اول ساکت شدیم و بعد دوباره شروع کردیم به
جیغ زدن. مامانی آمد جلو و یک خرده ما را نگاه کرد و
نشست و گفت: «الهی قربونتون برم، فداتون بشم، وای
خدا... قربون اون صداتون برم که از این خواننده توی
تلویزیون قشنگتر آواز میخونین.»
هی تندتند هم ما را بوس کرد و بعد گفت: «باید الان
زنگ بزنم و به باباتون بگم؛ وگرنه از خوشحالی میترکم.»
بعد تندی دوید و رفت. من ساکت شدم؛ ولی امیر
حسین که میخواست خودش را لوس کند، باز هم جیغ
زد. یعنی با آن صدای گوش دردیاش هی آواز خواند.
[[page 12]]
انتهای پیام /*