
بچه موشها به آسمان خیره شدند و
چشمهایشان در زیر نور ماه درخشد.
و ناگهان غیر از ماه چیز دیگری هم در آسمان پیدا
شد چیزی که مثل ماه روشن نبود. یک سایه بزرگ
و سیاه بود که داشت بزرگ و بزرگتر میشد. او منقار،
چنگال و بال داشت. و با دو تا چشم بزرگ به موشها
نگاه میکرد و از آسمان به سویشان میپرید.
پدربزرگ فریاد زد: «فرار کنید. او شام امشبش را
میخواهد.»
بچه موشها با صدای پدربزرگ ازجا پریدند و فرار
کردند. آنها میدویدند و سایه سیاه، مثل دمشان دنبال
آنها میآمد.
آنها دویدند و دویدند و هیچ کدام نایستادند. وقتی
توانستند از سوراخ دیوار وارد انباری شوند، نفس
راحتی کشیدند. قلب کوچکشان از ترس مثل طبل
صدا میکرد دمب دمب دمب.
آن شب پدربزرگ، بچه موشها را دور خودش
جمع کرد و گفت: «هرچه از امروز یادتان است برایم
تعریف کنید.»
بچه موش اولی گفت: «بازی کردن با سایهها
خیلی خوب بود.»
بچه موش دومی گفت: «دویدن توی
گودالهای آب بهتر بود.»
بچه موش سومی که از همه کوچکتر بود،
گفت: «تاب خوردن روی ذرتها از همه بهتر بود.»
پدربزرگ لبخند زد. سرش را نزدیک آورد و
آهسته گفت: «امّا یادتان رفت از یک چیز حرف
بزنید.»
بچه موشها به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «از
چی؟» پدربزرگ گفت: «از همان چیزی که از آسمان
آمد و شام شبش را میخواست.»
بچه موشها به یاد آن سایه سیاه و چنگالها و
بالهای بزرگش افتادند و فهمیدند چرا پدربزرگ راه
رفتن در زیر نور ماه را دوست ندارد. از تاریکی و
سکوت خوشش میآید و موقع راه رفتن میایستد
و بالای سرش را نگاه میکند.
از آن روز به بعد، هیچ کدام از بچه موشها سایه
سیاهی را که در آسمان و در زیر نور ماه دیده بودند،
فراموش نکردند.
[[page 26]]
انتهای پیام /*