
پسری فهمیدهها
پشت در کلاس
محبوبه حقیقی
تا به حال هیچ فکر کردی مدرسه
رفتن چقدر خوب است؟ فکر کردی اگر به
جای یکی از آن بچههایی بودی که
نمیتوانند به مدرسه بروند، چقدر آرزو
میکردی به مدرسه بروی؟ تا به حال از
بچههایی که همسن و سال تو هستند و
هر روز از صبح تا شب کار میکنند،
پرسیدهای چه آرزویی دارند؟ من یک بار
پرسیدم؛ آرزوی همه آنها مدرسه رفتن
بود.
کودکی که قصه او را میخوانی، یکی
از همین بچهها بود. یکی از هزاران کودک
این سرزمین که فرصت یاد گرفتن را از او
گرفته بودند. اما آن قدر درس خواندن را
دوست داشت که به ایستادن پشت درهای
بستۀ کلاس و شنیدن صدای مبهم و دور
معلم هم راضی بود. او وقتی پشت درهای
بستۀ کلاس میایستاد، خیلی بیشتر از
بچههایی که توی کلاس بودند یاد
میگرفت. اسمش تقی بود. یک اسم
ساده و عادی. برخلاف بچههای توی
کلاس که پشت بند اسمهایشان کلی (...
الدوله و... السلطنه) و هزار تا کلمه
گنده دیگر بود. لباسش یک لباده و قبای
ساده و کهنه بود. برخلاف لباسهای
زربافت بچههای توی کلاس. بچههایی
که توی کلاس بودند روزی هزار بار
«بله قربان» میشنیدند. اما تقی و
پدرش روزی هزار بار «بله قربان»
میگفتند. پدر تقی آشپز بود.
آشپز همان بچههای کلاس و
بزرگترهاشان.
یک روز که تقی پشت در
کلاس بود، معلم متوجه او شد.
صدایش کرد که «آی پسر
چه میکنی پشت در کلاس
شاهزادهها؟» تقی کوچک با
صدای لرزان و صورت
رنگ پریده گفت: «به درس
شما گوش میکنم استاد.»
معلم گفت: «اگر به درس ما گوش میکنی
بگو ببینم چه میگفتیم؟» تقی اینبار
محکم و مطمئن گفت. همه درسهای
معلم را از بر بود. شروع کرد به خواندن
گلستان سعدی: «منت خدای را عزّ و جل
که طاعتش موجب قربت است و به شکر
اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو
میرود مُمد حیات است و چون
بر میآید...»
آن روز همۀ بچههای کلاس، استاد
و همۀ اهالی کاخ گلستان فهمیدند که
لیاقت و استعداد نه به اسم است، نه به شغل
پدر، نه به لباسهای زربفت، آن پسرک
ژندهپوش از همان روز که در کلاس
شاهزادههای قاجار پذیرفته شد تا وقتی به
شهادت رسید همۀ عمرش را صرف یاد
گرفتن و یاد دادن کرد. وقتی به مقام
صدراعظمی ناصرالدین شاه رسید، در
ایران روزنامه منتشر کرد. شاهزادههای
نازپرورده قاجار را از خوردن و خوابیدن دور
کرد. اجازۀ دخالت در امور داخلی مملکت
را از دولتهای خارجی گرفت. مدرسهای
در ایران تأسیس کرد که تا دهها سال همۀ
بزرگان علم و ادب و هنر ایران در آن درس
میخواندند. حالا دیگر یک نام تازه و
بزرگ داشت: «میرزا تقی خان امیرکبیر»
مردی که تا دنیا دنیاست هر ایرانی نامش
را با افتخار و سرافرازی میگوید.
[[page 27]]
انتهای پیام /*