
اول به
زیارت
خواهرم
بروید
زوزۀ باد از شکاف پنجره با فشار داخل اتاق میشد
و بر چهرۀ خیس از عرق معصومه (س) میوزید.
صدای باد را میشنید و سردی آن را بر پوست تب آلود
خود احساس میکرد. اما چشمانش! پلکهایش آن
قدر سنگین بودند که یارای باز شدن نداشتند.
راهی طولانی را آمده بود، به قصد دیدار برادر و
راهی طولانیتر در پیش بود. معصومه (س)
خواهر شانزده ساله امام رضا (ع) به همراه
برادرانش قدم بر خاک ایران گذاشته بود، به شوق
دیدار برادر و فراموشی دلتنگیهای دوری از او.
چه مهمان عزیزی و چه استقبال تلخی...!
معصومه (س) آرام دستش را بالا برد تا عرق
را از چهره پاک کند. صدای باد در فریاد و هیاهوی
سواران پیچید، و همراهان فریاد زدند: «ماموران
خلیفه آمدند. ماموران خلیفه آمدند.»
فرشتگان حضرت معصومه (س) را در پناه
خود گرفتند تا چشمان مهربانش شاهد شهادت
برادران بیگناهش نباشد...
قطرهای اشک روی لبهای خشک
حضرت معصومه لرزید و او آرام گفت:
«خدایا خدایا یاریام کن تا دوباره او را ببینم.خداوندا
یاریام کن فقط یک بار، فقط یک بار دیگر دستش
را بر سرم احساس کنم، خدایا...
صداهای درهم و نامفهومی از پشت در میآمد
و صدای زن صاحبخانه که فریاد میکشید: «راحتش
بگذارید. نمیبینید چقدر بیمار و رنجور است؟! تب طاقتش
را برده. به خانههایتان بروید و فردا به دیدارش بیایید. او خسته
و سوگوار است. به خانههایتان بروید بگذارید راحت باشد...
و باز صداهای درهم، اشک، باد و تب.
زن صاحبخانه وارد اتاق شد. معصومه(س)هر چه کرد تا چشمانش را باز کند و چهرۀ
مهربان او را ببیند، نتوانست. با خود گفت: «شاید چشمانم جز به دیدار چهرۀ نورانی برادر
[[page 30]]
انتهای پیام /*