مجله کودک 19 صفحه 12

کد : 127965 | تاریخ : 11/11/1380

گفتم: «صدا نده. من فقط آواز مامانی بزرگ رو می­خوام.» امّا محمدحسین لوس اصلاً محل نمی­گذاشت. همان جوری می­خواند: «آ آ آ آ من آواز می­خونم... آ آ آ آ از مامانی بزرگ بهترتر... آ آ آ آ این محمد مهدی حسوده آ آ آ آ ....» من زدم زیر گریه و اووَه اووَه راه انداختم. هیچ کس، هیچی به این محمد حسین نمی­گفت. مامانی بزرگ باز دوباره لپم را ماچ کرد و گفت: «چیه قربون شکلت... خوشت نیومده؟ باشه، من نمی­خونم... اِ اِ... ببین محمد حسین داره می­خونه... وای قربون صدات برم.» من نمی­خواستم محمد حسین بخواند؛ فقط مامانی بزرگ باید آواز بخواند؛ ولی مامانی بزرگ نمی­فهمید که من چی می­گویم، هی می­گفت: من نمی­خونم دیگه، باشه، گریه نکن.» محمد حسین هم ول کن نبود، هی آواز می­خواند و آواز می­خواند. من و محمدحسین برگشتیم و به آن طرف که بابایی نشسته بود، نگاه کردیم. محمدحسین گفت: «بابایی که نرفته.» گفتم: «شاید تو آواز، هر کی هر چی دلش بخواد می­گه.» محمدحسین گفت: «پس من هم می­خواهم بخونم.» گفتم: «نه، نمی­خوام بخونی، می­خوام فقط مامانی بزرگ بخونه.» محمدحسین گفت: «به تو چه؟ می­خونم.» گفتم: «اِه... تو که این چیزهایی که مامانی بزرگ می­خونه، بلد نیستی!» محمد حسین با پشت دستش، چشمهایش را مالید و گفت: «بلدم، الان می­خونم.» من نمی­خواستم بخواند، صدای او هم مثل بابایی بود. بعد خواند: «آ آ آ آ بابایی نشسته اینجا... آ آ آ آ مامانی من شیر داره آ آ آ آ...»

[[page 12]]

انتهای پیام /*