گفتم: «صدا نده. من فقط آواز مامانی بزرگ رو
میخوام.»
امّا محمدحسین لوس اصلاً محل نمیگذاشت. همان
جوری میخواند:
«آ آ آ آ من آواز میخونم... آ آ آ آ از مامانی بزرگ
بهترتر... آ آ آ آ این محمد مهدی حسوده آ آ آ آ ....»
من زدم زیر گریه و اووَه اووَه راه انداختم.
هیچ کس، هیچی به این محمد حسین نمیگفت.
مامانی بزرگ باز دوباره لپم را ماچ کرد و
گفت: «چیه قربون شکلت... خوشت نیومده؟
باشه، من نمیخونم... اِ اِ... ببین محمد حسین
داره میخونه... وای قربون صدات برم.»
من نمیخواستم محمد حسین بخواند؛ فقط
مامانی بزرگ باید آواز بخواند؛ ولی مامانی بزرگ
نمیفهمید که من چی میگویم، هی میگفت:
من نمیخونم دیگه، باشه، گریه نکن.»
محمد حسین هم ول کن نبود، هی آواز
میخواند و آواز میخواند.
من و محمدحسین برگشتیم و به آن طرف که بابایی
نشسته بود، نگاه کردیم. محمدحسین گفت: «بابایی که
نرفته.»
گفتم: «شاید تو آواز، هر کی هر چی دلش بخواد
میگه.»
محمدحسین گفت: «پس من هم میخواهم بخونم.»
گفتم: «نه، نمیخوام بخونی،
میخوام فقط مامانی بزرگ
بخونه.»
محمدحسین گفت: «به تو
چه؟ میخونم.»
گفتم: «اِه... تو که
این چیزهایی که مامانی بزرگ
میخونه، بلد نیستی!»
محمد حسین با پشت
دستش، چشمهایش را مالید و
گفت: «بلدم، الان میخونم.»
من نمیخواستم بخواند،
صدای او هم مثل بابایی بود.
بعد خواند:
«آ آ آ آ بابایی نشسته
اینجا... آ آ آ آ مامانی
من شیر داره آ آ آ
آ...»
[[page 12]]
انتهای پیام /*