
او یک
کودک معمولی نبود
آفتابی گرم و سوزان، دشت را فرا گرفته
بود. مرد عرق میریخت و قدم برمیداشت.
هنوز به مقصد راه مانده بود و مرد چارهای
نداشت جز اینکه گرما را تحمل کند. کمی
ایستاد تا خستگی در کند. تا چشم کار میکرد،
بیابان بود و گرما.
در این هنگام، چشم مرد به کودکی هفت،
هشت ساله افتاد که به آهستگی در میان
بیابان قدم برمیداشت. مرد به اطراف نگاه
کرد. همراهی را با کودک ندید. صدای پای
کودک نرم و آهنگین بود. مرد جلو رفت و
از کودک پرسید: «با چه کسی این بیابانها را
پیمودهای» کودک آرام و مطمئن پاسخ داد:
«با خدای بزرگ!»
باز مرد پرسید: «برای این سفر،چه
آذوقهای همراه داری؟ با چه وسیلهای
آمدهای و مقصدت کجاست؟»
کودک، نگاه شفاف و معصومش را به
مرد دوخت و گفت: «آذوقهام، تقواست و
وسیلهام که مرا به مقصد میرساند،پاهایم و
البته مقصدم پیشگاه خداوند است.»
مادر از مسافرت کردن حرفی نمیزند.
پس باید اشکالی وجود داشته باشد. او و گدارد
دوان دوان به سوی آزمایشگاه میروند.
[[page 8]]
انتهای پیام /*