
سلام بابا! ماشاا.. ماشاا...! آقا حکمت چطورند، خوبند که انشاا...؟ ما ارادت خاصی به بابا بزرگ شما داریم!
مرد بزرگیه درش رو بدون! بده! بده اون کاغذ رو بقیهاش با من! میدم بیارن خونه! سلام سفارشی ما رو هم
به بابابزرگت برسون.
دستتون درد نکنه.
اومدم بابا! اومدم.
خداحافظ بابا.
یاشار، یاشار هیچ معلومه کجایی! مگه صد دفعه نگفتم حواست به مشتریها باشه؟ معطل نکن بپر
این جنسها رو جور کن ببر در خونهی آقای حکمت.
حدود یک ساعت بعد زنگ خانه به صدا در آمد. توی آیفن دیدیم پسربچهای با یک چرخ
دستی و یک عالمه کیسه پلاستیکی و پاکت ایستاده.
با سارا تا دم در مسابقه گذاشتیم.
در را بازکردیم و باهم گفتیم، سلام! طفلک یاشار تا نگاهش به ما افتاد مات و حیران فقط توانست
بگوید شما چقدر شبیه همدیگهاید! اولین بار بود که ازنزدیک خواهر و برادر دوقلو میدید.
کیه؟
ببخشید یاشار هستم پسر صمد آقا سوپری خریداتون رو آوردم
نیک از طرف بچهها با نقشهی جیمی موافقت
میکند. او میگوید که اگر جیمی آنها را به
موجودات فضایی برساند،او و بچهها میدانند
که چگونه حساب موجودات فضایی را برسند.
[[page 23]]
انتهای پیام /*