
راز آبگیر سرور پوریا
یکی بود یکی نبود. خورشید از وسط آسمان به
حیوانات جنگل میخندید.
فیل کوچولو دنبال بچه زرّافه
میدوید و با او گرگم به هوا بازی
میکرد. مرغابی با جوجههای
سفیدش توی آبگیر شنا میکرد.
قورباغه با خیال راحت روی برگی
میان آب نشسته بود و با صدای
بلند با خاله لاکپشت درد دل
میکرد. جوجه تیغی هم کنار
آبگیر ایستاده بود و توی آب
به تیغهای بلند و قشنگش نگاه
میکرد.
فیل کوچولو آن قدر
دوید و دوید تا حسابی
خسته و تشنه شد. رفت کنار
سفینه جیمی روشن میشود و پرواز
خود را شروع میکند.
[[page 31]]
انتهای پیام /*