مجله کودک 25 صفحه 5

کد : 128038 | تاریخ : 23/12/1380

پسری بود به اسم هوشی. هوشی خیلی باهوش و زیرک بود. هوشی به چشم هر کسی نگاه می­کرد، می­فهمید او چه فکرهایی در سر دارد. پدر هوشی به او گفت: «تو پسر تیزهوشی هستی. من باید سِمَت کدخدایی را از کدخدا بدزدم. تو باید به من بگویی کدخدا چه فکرهایی دارد.» هوشی با پدرش به پیش کدخدا رفت. هوشی به چشمهای کدخدا خیره شد و فهمید او می­خواهد مقام والی را از او بدزدد. کدخدا به هوشی گفت: «تو پسر باهوشی هستی،تو را به پیش والی می­برم تا فکرهای او را بخوانی.» داستان دزدها داستان اول هوشی و دزدها نویسنده: محمدرضا یوسفی

[[page 5]]

انتهای پیام /*