
پسری بود به اسم هوشی. هوشی خیلی باهوش و زیرک بود. هوشی به چشم هر کسی نگاه
میکرد، میفهمید او چه فکرهایی در سر دارد.
پدر هوشی به او گفت: «تو پسر تیزهوشی هستی. من باید سِمَت کدخدایی را از کدخدا بدزدم.
تو باید به من بگویی کدخدا چه فکرهایی دارد.»
هوشی با پدرش به پیش کدخدا رفت. هوشی به چشمهای کدخدا خیره شد و فهمید او میخواهد
مقام والی را از او بدزدد.
کدخدا به هوشی گفت: «تو پسر باهوشی هستی،تو را به پیش والی میبرم تا فکرهای او را
بخوانی.»
داستان دزدها
داستان اول
هوشی
و
دزدها
نویسنده: محمدرضا یوسفی
[[page 5]]
انتهای پیام /*