مجله کودک 25 صفحه 7

کد : 128040 | تاریخ : 23/12/1380

دزد و بچه­اش داستان دوم دزدی به بچه­اش گفت: «پسر جان! تو باید درس بخوانی. باید آن­قدر درس بخوانی تا پاسبان شوی.» بچه گفت: «نه، من پاسبانی را دوست ندارم. چون باید تو را دستگیر کنم.» دزد گفت: «پس درس بخوان تا مهندس بشوی.» بچه گفت: «نه،مهندسی را دوست ندارم، چون تو کیفم را می­دزدی و فرار می­کنی.» دزد گفت: «پس درس بخوان تا دکتر بشوی.» بچه گفت: «نه من دکتری را دوست ندارم، چون تو مطبم را خالی می­کنی و من نمی­توانم مریضها را معالجه کنم.» دزد گفت: «پس درس بخوان تا قاضی بشوی.» بچه گفت: «نه من قاضی بودن را دوست ندارم، چون باید تو را محاکمه کنم.» دزد گفت: «پس درس بخوان تا وزیر بشوی.» بچه گفت: «نه من وزیری را دوست ندارم.چون باید دستور بدهم تو را به زندان بیندازند.» دزد عصبانی شد و یک سیلی توی گوش بچه خواباند و گفت: «پس به همین دلیل است که نمره­هایت این طور افتضاح است. یک نمرۀ بالای 10 نداری!» بچه گریه­کنان گفت: «دزد شدن که نمرۀ بیست نمی­خواهد. ها! باباجان! من هم آخرش مثل تو دزد می­شوم!» دزد بچه را در آغوش گرفت و مثل او گریه کرد.

[[page 7]]

انتهای پیام /*