مجله کودک 25 صفحه 14

کد : 128047 | تاریخ : 23/12/1380

بعد دستش را گرفت به کالسکه که بلند شود، نمی­توانست. هی خودش را کشید طرف آب. من به آن نی­نی که توی آب بود، گفتم: «تو چه جوری رفتی اونجا؟ مامانت کو؟ آن نی­نی دوباره ایستاد و ما را نگاه کرد؛ یک چشمهایی داشت، بامزه بود! هی خاخاری­هایش هم تکان می­خورد. نی­نی به آن فسقلی هی تند تند چیز می­خورد. من هم دلم می­خواست از آن چیزها بخورم. یکدفعه بابایی آمد و گفت: «خب،بریم.» من و محمدحسین دوست نداشتیم که برویم. محمدحسین زد زیر گریه، می­خواست برود پیش آن نی­نی. مامانی نشست کنار محمدحسین، گفت: «چی می­خوای عزیزم؟» محمدحسین دستش را گرفت طرف آب. مامانی توی آب را نگاه کرد و یکدفعه پرید عقب و گفت: «وای! اون جا رو.» بابایی آمد جلوتر و گفت: «توی جوبهای خیابونا زیادن، لونه دارن.» ما نمی­دانستیم که نی­نی­ها زیاد می­روند توی آب؛ ولی این مامانی نمی­گذاشت ما برویم آب بازی، بابایی گفت: «بامزه­اس­ها.» مامانی گفت: «بیا بریم،بچه­ها مریض می­شن.» بابایی گفت: «بگو می­ترسم.» بعد گفت: «نگاه کن، بچه­ها هم دیدنش، دارن بهش نگاه می­کنن.» بعد بابایی نشست کنار کالسکۀ ما و انگشتش را گرفت طرف آن نی­نی و گفت: «موش، اون موشه، موش!» من و محمدحسین از ترس جیغ کشیدیم، من پریدم و گردن بابایی را بغل کردم. محمدحسین هم هی لباس مرا می­کشید که خودش برود توی بغل بابایی. دوتایی گریه می­کردیم. ما نمی­خواستیم موش ما را بخورد. مامانی محمدحسین را بغل کرد و گفت: «بچه­ها زَهره ترک شدن.» بابایی هم مرا بغل کرد و بلند شد و راه افتادیم. کالسکه خالی بود. من و محمدحسین همان­طور که گریه می­کردیم و سفت بابایی و مامانی را بغل کرده بودیم، هی سرک می­کشیدیم که ببینیم موشه دنبالمان می­آید یا نه؛ ولی من نفهمیدم موش به آن کوچولویی چطور می­تواند ما را بخورد.

[[page 14]]

انتهای پیام /*