
ربطی به جادو نداره، من هواپیما شونو درست کردم اونام پرواز کردن و رفتن...جائی که دانش باشه، جادو چی کاره است؟
پرنده هه هم همینو گفتا!
بعدم لباسامو که روغنی شده بود در آوردم و لب رودخونه شستم و کنار آتش پهن کردم تا خشک شه...
شاخ طلا...دوست خوبم خوشحالم زندهای!
منم تو رو با یه انبار پر یونجه عوض نمیکنم ریزه!
بله به این ترتیب داستان ما به آخر میرسه...روستا جائییه که آدما با حیوانات و
پرندهها در صلح و صفا زندگی میکنن...حتی ریزه هم استثناء نیست!
پایان...
[[page 20]]
انتهای پیام /*