
پسرک مجبور بود به حرف جادوگر گوش کند. بنابراین غمگین و ناراحت
به طرف خانه به راه افتاد. او مرتب وردی را که جادوگر به او یاد داده بود، زیر
لب تکرار میکرد تا از یادش نرود. در آن شب مهتابی هر چیزی سایۀ خودش
را داشت؛ درختها و حصارها و... همه سایه داشتند. فقط
پسرک بود که هیچ سایهای نداشت. او خیلی احساس
تنهایی میکرد. خسته و غمگین وقتی به خانه رسید،
اول فکر کرد که سایۀ مادرش را میبیند که منتظر اوست.
یک تصویر تار و مبهم بود که انگار داشت به جاده نگاه
میکرد، اما نه... سایه به بزرگی مادرش نبود. او
وقتی دوباره و به دقت نگاه کرد، دیگر
آن تصویر را ندید. در همین موقع چیزی
بدون صدا حرکت کرد. این سایۀ
خودش بود که با نرمی و
خجالتزده به سوی او میآمد.
آن سایه مثل همیشه به او چسبید
و پا به پای او به راه افتاد.
پسرک با خودش فکر کرد؛
چقدر خوب شد که من از شر سایۀ
جادوگر راحت شدم و در ضمن وردی
را یاد گرفتم که هر وقت آن را بخوانم
مرا به شکل شتر در میآورد و از همه
مهمتر این که سایۀ خودم هم پیش
من برگشته و مثل همیشه با من است.
حالا همه چیز به بهترین شکل
ممکن بود. پسرک آنقدر خوشحال
بود که زیر نور ماه شروع به خنده و
شادمانی کرد. سایۀ او هم همراه او
جستوخیز و شادمانی میکرد!
پایان
[[page 25]]
انتهای پیام /*