
داستانهای یک قل ، دوقل
قسمت بیست و یکم
طاهره ایبد
یک آقای ترسناک
یک آقایی آمده بود خانهمان که مثل موش ترسناک بود، ولی کوچولو نبود، برای
همین ترسناکتر بود. آن آقایی خیلی خیلی گنده بود. وقتی بابایی پیش او ایستاد،
انگار که نینی میشد. آن آقایی فامیل ما نبود. آمده بود خانهمان تا سوراخ کف
آشپزخانه را که خراب شده بود، درست کند. تقصیر من و محمد حسین که
نبود که سوراخ خراب شد. ما فقط توپ تخم مرغیمان را انداختیم توی آن.
ما میخواستیم ببینیم توپمان کجا میرود؛ ولی ندیدیم که کجا رفت، یکدفعه
غیب شد. محمد حسین خوابید کف آشپزخانه و توی سوراخ را نگاه کرد،
هیچی ندید، بعد من نگاه کردم، من هم چیزی ندیدم. بعد مامانی آمد توی
آشپزخانه و داد زد:« اِ اِ اِ... برای چی کف آشپزخانه خوابیدید؟
محمد حسین گفت: «من میخواهم ببینم توپم کجا رفته.»
من هم گفتم: «مامانی بیا نگاه کن ببین تو من و محمد حسین را میبینی.
توی آن، آن قدر سیاه است که هیچی معلوم نیست.»
بعد یکدفعه مامانی گفت: «چی؟ شما دو تا چی کار کردید؟»
من و محمد حسین هیچی نگفتیم. آخر از قیافه مامانی معلوم بود که میخواهد
دعوایمان کند، مامانی داد زد: «پرسیدم چی کار کردید؟»
محمد حسین هیچی نگفت. من ترسیدم که مامانی بیشتر
عصبانی بشود، گفتم: «ما کار بدی نکردیم که.»
یکدفعه مامانی زد روی دستش و گفت: «ای وای! خدا
مرگم بدهد، برای چی توپ را انداختید توی سوراخ؟»
محمدحسین هم مثل ترسوها ایستاده بود، و هیچی
نمیگفت. من تندی گفتم: «شما اصلاً ناراحت نباشید، ما اصلاً
دیگر توپ دوست نداریم؟»
بعد به محمد حسین گفتم: «مگر نه، محمد حسین؟»
محمد حسین گفت: «راست میگوید، دیگر برای ما توپ
نخر.»
[[page 5]]
انتهای پیام /*