مجله کودک 29 صفحه 7

کد : 128076 | تاریخ : 30/03/1386

من بغض کردم، یکدفعه اشکم ریخت، می­خواستم بلند بلند گریه کنم؛ ولی می­ترسیدم. محمد حسین یواشکی گفت: «بیا از دست این آقادزده فرار کنیم.» گفتیم: «اگر ما را گرفت چی؟ آن وقت گوشمان را می­بُرد.... من می­خواهم بروم پیش بابایی.» تا بابایی و مامانی آمدند، ما دو تا خواستیم فرار کنیم و برویم اتاق. اول من می­خواستم بروم؛ ولی محمد حسین هی مرا می­کشید که اول خودش برود، همین طور که همدیگر را هل می­دادیم، یکدفعه جا لباسی تالاپ افتاد زمین و مامانی و بابایی و آن آقایی از جا پریدند. ما دو تا هم مثل برق دویدیم و رفتیم توی اتاقمان و در را بستیم و نشستیم پشت در. بعد که ما خیلی توی اتاق نشستیم، آن آقا بدجنس رفت بیرون. من و محمد حسین تندی دویدیم پشت پنجره و توی کوچه را نگاه کردیم که خیالمان راحت بشود آن آقاهه رفته است. آن آقاهه داشت وسیله­اش را می­گذاشت توی ماشین. یکدفعه من و محمد حسین را دید. من ترسیدم؛ ولی محمد حسین برای او زبان درآورد. من بلوزش را کشیدم و گفتم: «خاک بر سر، الان می­آید گوشمان را می­برد.» محمد حسین گفت: «دیگر دارد می­رود، نمی­تواند بیاید توی خانه... خاک بر سر هم. خودت هستی.» آقاهه همین طور که ایستاده بود و، یکدفعه با یک دستش گوشش را گرفت و با یک دست دیگرش کشید روی گوشش، یعنی که گوشتان را می­برم. من ترسیدم؛ ولی محمد حسین نترسید. دو تا دستش را برد دم گوشش و زبانش را برای آقاهه درآورد. ترس من هم کم شد. من هم برای او زبان درآوردم. یکدفعه آقاهه آمد دم در خانه و ما ترسیدیم؛ اما چند دقیقه بعد باز آمد کنار ماشینش و باز به ما نگاه کرد. من باز هم برایش زبان درآوردم. محمد حسین هم ایستاد روی تختش و هی زبان در می­آورد و رقصید. یکدفعه یکی از پشت سر یقۀ من و محمد حسین را گرفت، دوتایی­مان جیغ زدیم و بابایی را صدا کردیم، دوتایی که پشت سرمان را نگاه کردیم، دیدیم که خود بابایی ما را گرفته است. بابایی که خیلی خیلی عصبانی بود. داد زد: «بی­تربیت­ها، هی خرابکاری می­کنیدها.» وقتی بابایی داشت ما را دعوا می کرد، آن آقاهه داشت می­خندید. من هم توی دلم برایش زبان در می­آوردم.

[[page 7]]

انتهای پیام /*