
داستان دزدها
نویسنده: محمد رضا یوسفی
داستان اول
یکی
دزد را
صدا
کرد
یکی دزد را صدا کرد.
دزد یک قدم جلو رفت و گفت:
«ماءمورها مرا شناختند؟»
باز یکی دزد را صدا کرد.
دزد دو قدم جلو رفت و گفت:
«صاحب کیفی که دزدیدم مرا شناخت؟»
باز یکی دزد را صدا کرد.
دزد سه قدم جلو رفت و گفت: «زنی
که گردنبندش را زدم، مرا صدا میکند؟»
باز یکی دزد را صدا کرد.
دزد چهار قدم جلو رفت و گفت:
«مردی که پولش را دزدیدم مرا دیده
است؟»
دزد جراءت نداشت، برگردد و ببیند
چه کسی او را صدا میکند.
باز یکی دزد را صدا کرد.
دزد پا به فرار گذاشت و مثل برق
دوید.
یکی دزد را صدا میکرد و میگفت:
«آقا این کیف مال شماست؟»
کیف کنار دکۀ روزنامهفروشی بود.
گردنبند آن زن و پولهای آن مرد
توی کیف بود و دزد فرار میکرد.
[[page 10]]
انتهای پیام /*