مجله کودک 29 صفحه 10

کد : 128079 | تاریخ : 30/03/1386

داستان دزدها نویسنده: محمد رضا یوسفی داستان اول یکی دزد را صدا کرد یکی دزد را صدا کرد. دزد یک قدم جلو رفت و گفت: «ماءمورها مرا شناختند؟» باز یکی دزد را صدا کرد. دزد دو قدم جلو رفت و گفت: «صاحب کیفی که دزدیدم مرا شناخت؟» باز یکی دزد را صدا کرد. دزد سه قدم جلو رفت و گفت: «زنی که گردنبندش را زدم، مرا صدا می­کند؟» باز یکی دزد را صدا کرد. دزد چهار قدم جلو رفت و گفت: «مردی که پولش را دزدیدم مرا دیده است؟» دزد جراءت نداشت، برگردد و ببیند چه کسی او را صدا می­کند. باز یکی دزد را صدا کرد. دزد پا به فرار گذاشت و مثل برق دوید. یکی دزد را صدا می­کرد و می­گفت: «آقا این کیف مال شماست؟» کیف کنار دکۀ روزنامه­فروشی بود. گردنبند آن زن و پولهای آن مرد توی کیف بود و دزد فرار می­کرد.

[[page 10]]

انتهای پیام /*