مجله کودک 29 صفحه 25

کد : 128094 | تاریخ : 30/03/1386

سیمون خیلی خوشحال شد و قبول کرد و از همان لحظه مشغول کار شد و در پایان روز مرد کشاورز یک سکۀ درخشان به او داد. «سیمون نادان» سکه را به دست گرفت و چون اولین باری بود که از کار خودش پول در می­آورد، با شادی به طرف خانه کوچکشان دوید. سر راه به یک رودخانه رسید که پر از ماهیهای زیبا بود. او تصمیم گرفت چند ماهی بگیرد و با آن سکه برای مادرش ببرد؛ ولی وقتی تلاش می­کرد که ماهی بگیرد، سکه­اش سر خورد و از دستش به داخل رودخانه افتاد. «سیمون» خیلی غمگین شد، گریه­اش گرفته بود. وقتی به خانه رسید تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرش با ناراحتی گفت: «ای پسر نادان! پول را که این طوری نگه نمی­دارند، تو باید آن را در جیبت می­گذاشتی و خیلی سریع به خانه می­آمدی. حالا هم دیگر فراموشش کن!» «سیمون» گفت: «باشد، فراموش می­کنم.» روز دوم، سیمون از خواب که بیدار شد، خیلی زود آماده شد و بدون آن که صبحانه بخورد بیرون رفت. او مردی را دید که شش گاو داشت. از او درخواست کار کرد. آن مرد گفت: «من به پسری مثل تو نیاز دارم تا گاوها را بدوشد. اگر تو این کار را انجام بدهی و گاوها را بدوشی، من به تو یک کوزه شیر تازه خواهم داد». بنابراین سیمون در تمام روز کار کرد و شیر گاوها را دوشید. وقتی کارش تمام شد، آن مرد یک کوزه پر از شیر تازه به او داد. سیمون نادان به خودش گفت: «خوب، مادرم به من چه گفت؟ اوگفت که باید آن را در جیبم بگذارم و خیلی سریع به طرف خانه بدوم. بنابراین او کوزۀ شیر را در جیب لباسش گذاشت و دوان دوان به خانه رفت. وقتی به خانه رسید، مادرش کوزه را از جیب بیرون آورد، ولی حتی یک قطره شیر هم داخل آن نبود! مادرش با تعجب گفت: «ای پسر نادان، کوزۀ شیر را که توی جیب نمی­گذارند؛ تو باید آن را روی سرت می­گذاشتی و آهسته به خانه می­آمدی. حالا دیگر فراموش کن!» سیمون گفت: «باشد، فراموش می­کنم.» روز سوم، سیمون نادان باز هم به دنبال کار رفت و خیلی زود به زن کشاورزی رسید که مشغول رسیدگی به مرغ و خروسهایش بود. او خسته به نظر می­رسید و دلش می­خواست کسی به او کمک کند. او وقتی دید که سیمون دنبال کار می­گردد، گفت: «من به پسری مثل تو نیاز دارم تا به مرغ و خروسهایم دانه بدهد. اگر نو این کار را بکنی، من هم یک ظرف پر از کره خوشمزه به تو می­دهم.» بنابراین سیمون نادان به مرغها دانه داد و در پایان روز، زن کشاورز به او یک ظرف کره داد. سیمون نادان با خودش گفت: «مادرم به من چه گفت؟ آها... یادم آمد. او گفت که من باید آن را روی سرم بگذارم و آهسته به طرف خانه بروم.» بنابراین او کره را روی سرش گذاشت و زیر آفتاب آهسته به طرف خانه راه افتاد. هر لحظه که می­گذشت، کره نرم­تر می­شد تا اینکه بالاخره کاملاً آب شد. وقتی مادرش او را دید گفت: «ای پسر نادان! من باید به چه روشی با تو حرف بزنم؟! کره تازه را که این طوری نمی­آورند. تو باید آن را با دقت در دست می­گرفتی و به سرعت به سوی خانه می­دویدی. دیگر فایده­ای ندارد و بهتر است فراموشش کنی.» سیمون که کاملاً گیج شده بود گفت: «باشد فراموش می­کنم.» اما این پایان ماجرا نبود، چون سیمون فردای آن روز هم از خانه خارج شد و...

[[page 25]]

انتهای پیام /*