
سیمون خیلی خوشحال شد و قبول کرد و از همان لحظه مشغول کار شد و در پایان روز
مرد کشاورز یک سکۀ درخشان به او داد.
«سیمون نادان» سکه را به دست گرفت و چون اولین باری بود که از کار خودش پول
در میآورد، با شادی به طرف خانه کوچکشان دوید. سر راه به یک رودخانه رسید که پر از
ماهیهای زیبا بود. او تصمیم گرفت چند ماهی بگیرد و با آن سکه برای مادرش ببرد؛ ولی
وقتی تلاش میکرد که ماهی بگیرد، سکهاش سر خورد و از دستش به داخل رودخانه افتاد.
«سیمون» خیلی غمگین شد، گریهاش گرفته بود. وقتی به خانه رسید تمام ماجرا را برای
مادرش تعریف کرد. مادرش با ناراحتی گفت: «ای پسر نادان! پول را که این طوری نگه
نمیدارند، تو باید آن را در جیبت میگذاشتی و خیلی سریع به خانه میآمدی. حالا هم دیگر
فراموشش کن!» «سیمون» گفت: «باشد، فراموش میکنم.» روز دوم، سیمون از خواب که
بیدار شد، خیلی زود آماده شد و بدون آن که صبحانه بخورد بیرون رفت. او مردی را دید که
شش گاو داشت. از او درخواست کار کرد. آن مرد گفت: «من به پسری مثل تو نیاز دارم تا
گاوها را بدوشد. اگر تو این کار را انجام بدهی و گاوها را بدوشی، من به تو یک کوزه شیر تازه
خواهم داد». بنابراین سیمون در تمام روز کار کرد و شیر گاوها را دوشید. وقتی کارش تمام
شد، آن مرد یک کوزه پر از شیر تازه به او داد. سیمون نادان به خودش گفت: «خوب، مادرم
به من چه گفت؟ اوگفت که باید آن را در جیبم بگذارم و خیلی سریع به طرف خانه بدوم.
بنابراین او کوزۀ شیر را در جیب لباسش گذاشت و دوان دوان به خانه رفت. وقتی به خانه
رسید، مادرش کوزه را از جیب بیرون آورد، ولی حتی یک قطره شیر هم داخل آن نبود!
مادرش با تعجب گفت: «ای پسر نادان، کوزۀ شیر را که توی جیب نمیگذارند؛ تو باید آن را
روی سرت میگذاشتی و آهسته به خانه میآمدی. حالا دیگر فراموش کن!» سیمون گفت:
«باشد، فراموش میکنم.» روز سوم، سیمون نادان باز هم به دنبال کار رفت و خیلی زود
به زن کشاورزی رسید که مشغول رسیدگی به مرغ و خروسهایش بود. او خسته به نظر میرسید
و دلش میخواست کسی به او کمک کند. او وقتی دید که سیمون دنبال کار میگردد، گفت:
«من به پسری مثل تو نیاز دارم تا به مرغ و خروسهایم دانه بدهد. اگر نو این کار را بکنی،
من هم یک ظرف پر از کره خوشمزه به تو میدهم.» بنابراین سیمون نادان به مرغها دانه
داد و در پایان روز، زن کشاورز به او یک ظرف کره داد. سیمون نادان با خودش گفت: «مادرم
به من چه گفت؟ آها... یادم آمد. او گفت که من باید آن را روی سرم بگذارم و آهسته به
طرف خانه بروم.» بنابراین او کره را روی سرش گذاشت و زیر آفتاب آهسته به طرف خانه
راه افتاد. هر لحظه که میگذشت، کره نرمتر میشد تا اینکه بالاخره کاملاً آب شد. وقتی
مادرش او را دید گفت: «ای پسر نادان! من باید به چه روشی با تو حرف بزنم؟! کره تازه را
که این طوری نمیآورند. تو باید آن را با دقت در دست میگرفتی و به سرعت به سوی خانه
میدویدی. دیگر فایدهای ندارد و بهتر است فراموشش کنی.» سیمون که کاملاً گیج شده
بود گفت: «باشد فراموش میکنم.»
اما این پایان ماجرا نبود، چون سیمون فردای آن روز هم از خانه خارج شد و...
[[page 25]]
انتهای پیام /*