
داد زد: «محمد مهدی کمک، کمک! دشمن منو گرفته».
گفتم: «الان میآم کمکت.»
بعد دویدم و دست محمد حسین را گرفتم و کشیدم و
بعد از دست مامانی فرار کرد. مامانی هی دوید، دنبالمان.
من و محمد حسین هم هی میرفتیم به طرفش و انگشتمان
را میگرفتیم طرف مامانی و میگفتیم: «دشمن.»
مامانی دیگر خسته شد و رفت یک گوشه نشست،
دشمن دیگر کاری با شما نداره، صبر کنید تا باباتون بیاد.»
ما دو تا محل نگذاشتیم و رفتیم تفنگ بازی، دیگر کم
کم داشت شب میشد. من به محمد حسین گفتم:
«محمد حسین الان بابایی میآدها.»
محمد حسین گفت: «حالا چی کار کنیم؟»
گفتم: «بریم توی توالت صورتمون رو بشوریم.»
بعد دوتایی رفتیم و هی آب زدیم به صورتمان،
خودکاریها نرفت، یک ذرهاش هم پاک نشد. محمد حسین
گفت: «حالا چی کار کنیم؟»
گفتم: «باید بریم به مامانی بگیم.»
محمد حسین گفت: «مامانی که با ما قهر کرده.»
دوتایی از توالت آمدیم بیرون. بلوزهایمان خیس خیس
شده بود. مامانی نشسته بود روی مبل. دوتاییمان رفتیم
[[page 11]]
انتهای پیام /*