مجله کودک 30 صفحه 12

کد : 128117 | تاریخ : 05/02/1381

پیش او و دست انداختیم دور گردنش. مامانی گفت: «برید کنار ببینم، خیسم کردید.» من گفتم: «مامانی... بیا صورت ما رو بشور.» مامانی گفت: «به من چه! مگه من دشمن نیستم.» محمد حسین گفت: «اون بازی بود، راست راستی که نبود پاشو دیگه، الان بابایی می­آد.» مامانی بلند شد. من بوسش کردم. محمد حسین هم بوس کرد. من گفتم: «خب ببخشید.» محمد حسین هیچی نگفت. گفتم: «تو هم بگو دیگه.» محمد حسین هم گفت: «همونی که محمد مهدی گفت، من هم همون رو می­گم، پاشو دیگه». بعد من یک دست مامانی را گرفتم و محمد حسین هم یک دست دیگرش را گرفت و او را کشیدیم و بردیم دم دستشویی. بدبخت شدیم. صورت من پاک نمی­شد، صورت محمد حسین هم پاک نمی­شد. مامانی هی به صورتمام لیف و صابون زد و محکم کشید، صورت دوتایی­مان می­سوخت، چشممان هم زیاد زیاد سوخت، آخرش دوتایی­مان زدیم زیر گریه. مامانی گفت: «تا شما باشید که دیگر هوس ریش درآوردن به کله­تون نزنه.» من و محمد حسین قول دادیم که دیگر هیچ وقت، هیچ وقت یعنی تا وقتی که مرد نشدیم، ریش نداشته باشیم. ریش این جوری اصلاً به درد نمی­خورد.

[[page 12]]

انتهای پیام /*