
پسری که نادان بود، ولی...
«خلاصۀ قسمت اول»
در زمانهای قدیم حاکمی زندگی میکرد که دختر بسیار زیبایی داشت. او به بیماریای مبتلا شده بود
که نمیتوانست حرف بزند و یا بخندد. پزشکان و حکیمهای سراسر دنیا نتوانسته بودند او را درمان کنند.
حاکم برای کسی که بتواند او را درمان کند، جایزۀ بزرگی تعیین کرده بود. در گوشهای از سرزمین حاکم
بزرگ، پسری با مادرش زندگی میکرد. آنها خیلی فقیر بودند، ولی آن پسر هیچ کاری نمیکرد تا این که
بالاخره با سختگیریهای مادرش راضی شد صبحها به دنبال کار برود. و حالا ادامه ماجرا.
قسمت دوم
الاغ روی شانه پسرک
مترجم: مریم پورحسینی (پرستو)
روز چهارم، سیمون نادان به دنبال کار رفت و خیلی زود به هیزم شکنی
رسید و از او تقاضای کار کرد. هیزم شکن که یک دستۀ بزرگ هیزم را به
دوش گرفته بود، به او گفت: «من به کسی نیاز دارم که چوبها را برای من
ببندد، اگر تو این کار را بکنی، من یک کندۀ درخت به تو خواهم داد. سیمون
قبول کرد و مشغول کار شد. او چوبها را برای هیزم شکن بست و در پایان
روز، هیزم شکن یک کندۀ درخت به او داد. سیمون خیلی خوشحال شد و
با خود گفت: «خوب، بگذار ببینم، مادرم به من چه گفت؟ آهان ! یادم آمد.
او گفت که من باید آن را در دستم نگه دارم و بعد به طرف خانه بدوم.»
بنابراین او بدون معطلی، کُندۀ درخت را در دستهایش گرفت و سریع به
طرف خانه دوید. کُندۀ درخت خیلی سنگین بود و بالاخره آن قدر خستهاش
کرد که مجبور شد آن را کنار جاده بگذارد و دست خالی به خانه برود! وقتی
مادر ماجرا را از پسرش شنید، گفت: «پسر نادان! کندۀ درخت را که این
طوری حمل نمیکنند! تو باید آن را با طناب میبستی و به طرف خانه
میکشیدی. حالا هم دیگر فراموش کن.» سیمون گفت: «بله، فراموش
میکنم.»
روز پنجم شد، سیمون باز هم به دنبال کار رفت. خیلی زود قصابی
را دید که داشت کارش را انجام میداد. قصاب گفت: «من به پسری
مثل تو نیاز دارم تا زمین مغازهام را جارو کند. اگر تو این کار را بکنی،
من به تو یک ران گوسفند خواهم داد، و به این ترتیب سیمون تمام
روز زمین را جارو کرد. در پایان روز، قصاب به او یک ران گوسفند
داد. سیمون از او خداحافظی کرد و رفت. سپس با خودش فکر کرد:
[[page 22]]
انتهای پیام /*