مجله کودک 30 صفحه 23

کد : 128128 | تاریخ : 05/02/1381

«بگذار ببینم مادرم به من چه گفت؟ آهان، یادم آمد؛ او گفت که من باید آن را با طنابی ببندم و به طرف خانه روی زمین بکشم.» او همین کار را کرد و ران گوسفند را روی زمین کشید. وقتی به خانه رسید مادرش دید که او آن قدر ران گوسفند را روی زمین کشیده که خاکی و کثیف شده است. مادرش با عصبانیت گفت: «به نظر من تو احمق­ترین پسر در تمام دنیا هستی ! ران گوسفند را که اینطوری روی زمین نمی­کشند! تو باید آن را روی شانه­ات می­گذاشتی و به خانه می­آمدی. حالا فراموش کن! سیمون گفت: «بله، فراموش می­کنم.» صبح روز ششم، سیمون باز هم به دنبال کار رفت، هنوز خیلی نگذشته بود که مردی را با چهار الاغ دید. سیمون از او تقاضای کار کرد. ان مرد در جواب گفت: «من کسی را می­خواهم تا طویله را برای الاغهایم تمیز کند. اگر تو این کار را بکنی، من به تو یک الاغ می­دهم.» سیمون بدون معطلی قبول کرد و همه جای طویله را تمیز کرد. در پایان روز، آن مرد به قول خود عمل کرد و به او یک الاغ داد. سیمون از همیشه بیشتر خوشحال و با خود فکر کرد: «بگذار فکر کنم مادرم به من چه گفت؟ آهان، او گفت که من باید آن را روی شانه­ام بگذارم و به طرف خانه بروم.» بنابراین او الاغ بزرگ را روی شانه اش گذاشت و به طرف خانه رفت. درست در همین موقع مرد حاکم و دخترش از آنجا عبور می­کردند. وقتی دختر زیبای او سیمون نادان را دید که داشت الاغ بزرگی را روی شانه­اش حمل می­کرد، شروع به خندیدن کرد! بعد با همان لبخند به پدرش گفت: «بابا...آن پسر نادان و بی­عقل را ببین، الاغ به آن بزرگی را کول کرده است!». حاکم بزرگ که لبخند دخترش را دید، از شادی بال و پر درآورد. او به سرعت خودش را به سیمون نادان رساند و گفت: «تو تنها هستی که باعث شدی دختر من بخندد و حرف بزند؛ حالا من هم به عهد خود وفا می­کنم و جایزه­ای را که قول داده بودم، به تو می­دهم.» سیمون نادان با حیرت و تعجب به حاکم نگاه می­کرد. او نمی­توانست باور کند، ولی به هر حال آن طلاها و نقره­ها مال او بودند. او کیسۀ طلا را در دست راستش و کیسۀ نقره را در دست چپش گرفت و با سرعت تمام به طرف خانه دوید، ولی این بار هیچ اشتباهی نکرد و هر دو کیسه را به مادرش داد. مادرش وقتی طلاها و نقره ها را دید، چشمانش برقی زد و دهانش از تعجب باز ماند و به سیمون گفت: «افرین بر تو پسر خوبم، طلا و نقره را دقیقاً همین طور حمل می­کنند. من می­دانستم که تو باهوشترین پسر در سراسر دنیا هستی و بالاخره یک روز کار بزرگی انجام می­دهی!»

[[page 23]]

انتهای پیام /*