
مادر با ناراحتی گفت: «فکر کردم تو
کفشها را برداشتهای و دوباره به خانه
آوردهای؛ برای همین هم آنها را پرت کردم
توی باغچه!»
شهرزاد که از همه چیز بی خبر بود، با
چشمانی گشاد شده به حرفهای من و مادرم
گوش میداد؛ مادرم خیلی ناراحت بود. کفشها را
خیس و گلی از توی باغچه برداشتم و جلو پای شهرزاد
گذاشتم! شهرزاد آن قدر از وضعیتی که پیش آمده بود،
حیرت زده بود که هیچ چیز نمیگفت. من از زور خنده کبود
شده بودم؛ چون خوب میدانستم این سرنوشت هر کفش
کتانی بدون بند کثیف و پارهای است که به خانۀ ما بیاید.
مادرم دستی به سر شهرزاد کشید و گفت: «ناراحت
نباش، آن را برایت میشویم و تمیز میکنم.»
شهرزاد باز هم چیزی نگفت، سرش را پایین
انداخته بود و به کفشهایش نگاه میکرد. خجالت
میکشید چیزی بگوید. گفتم: «شهرزاد جان به جای
غصه خوردن با کفشهایت خداحافظی کن! همان
طور که من خداحافظی کردم.»
مادرم با اخم نگاهی کرد و من مثل همیشه
ساکت شدم.
آن روز شهرزاد با دمپاییهای من به خانهشان
برگشت. کفشهایش را هم در یک کیسۀ پلاستیکی
گذاشت و با خودش برد و من هیچ وقت ندیدم که
دوباره کفشهای کتانیاش را بپوشد.
کفشهای کتانی ما رفتند، اما مادر من کاری کرد که
داستان کفشهای کتانی برای همیشه به یادمان بماند!
[[page 7]]
انتهای پیام /*