مجله کودک 31 صفحه 10

کد : 128151 | تاریخ : 12/02/1381

عکسهایی با بوی گلاب تصویرها از: اویس طوفانی اصل من هر وقت به محرم، به شهادت، به امام حسین و به کربلا فکر می­کنم، یاد شبهایی می­افتم که دستم را به دستان پدربزرگ می­دادم و او مرا به مجلس عزاداری می­برد. من می خوابیدم و پدربزرگ تا انتهای شب گریه می­کرد. من هر وقت به یاد امام حسین می­افتم، خاطره شبهایی برایم زنده می­شود که با اصرار از خانه بیرون می­رفتم تا زنجیر بزنم، اما توی هیات همیشه زنجیر را به کسانی می­دادند که قدشان بلندتر بود و به خاطر همین هیچ وقت زنجیر به من نمی­رسید و مجبور بودم در انتهای دسته عزاداری، همراه بقیه باشم. محرم، مرا به یاد پیراهن مشکی کوچکی می­اندازد که محرم به محرم از چمدان بیرون می­آید، حالا من بزرگتر شده­ام، اما هنوز محرم برایم با خاطراتش زنده است. چهل روز از ایام عزاداری­های حسینی می­گذرد. آنچه می­بینید گوشه­ای کوچک از آن خاطرات است به زبان تصویر.

[[page 10]]

انتهای پیام /*