
داستانهای یک قل، دوقل
قسمت بیست و سوم
شکلِ شکلِ هم
من نمیخواستم شکلِ شکلِ محمدحسین باشم، مخصوصاً
آن موقعهایی که این محمد حسین مرا اذیت میکرد. تازه این
مامانی و بابایی هم بدتر ما را شکل هم میکردند. هر چی که
برای ما میخریدند، مثلِ مثل هم بود. کفش، پیراهن، بلوز،
نمیدانم شلوار، دمپایی، دیگر، شورت و جوراب، همۀ همهاش
مثل هم بود. من دوست نداشتم این جوری باشد. بیشتر وقتها دلم
میخواست بعضی چیزهای من با محمد حسین فرق داشته باشد.
میخواستم قیافهام فرق داشته باشد. برای همین میخواستم یک
کاری بکنم که دیگر عین عین محمدحسین نباشم. برای همین
وقتی بابایی خانه نبود،
مامانی هم نبود و هیچ
کس دیگر هم نبود و
فقط من و محمد حسین
بودیم، رفتم توی آینه اتاق مامانی
اینها که از قدّ من بزرگتر بود، خودم را نگاه
کردم. محمد حسین فضول هم آمد و هی
[[page 12]]
انتهای پیام /*