
از توی آینه مرا نگاه کرد. بهش گفتم: «نیگاه داره؟»
گفت: «آره.»
گفتم: «به خودت نیگاه کن».
گفت: «میخوام به تو نگاه کنم، به تو چه!»
من دیگر محلش نگذاشتم. انگشت نوکِ دماغم را فشار دادم تا کوچکتر
بشود، آن قدر زشت شدم که این محمد حسین پررو خندید. بعد همۀ همۀ
موهایم را ریختم یک طرف و خودم را نگاه کردم خوب نشد، بعد با دست همۀ
موهایم را از تو پیشانیام زدم عقب، بهتر شد. بعد قیچی مامانی را برداشتم
و یک تکه از موهایم را گرفتم و توی آینه به آن نگاه کردم، هی میخواستم
آنرا قیچی کنم، هی نزدیک بود دستم را بچینم. محمدحسین گفت: «میخوای
من برات بچینم؟».
من سرم را تکان دادم. محمدحسین قیچی را از من گرفت و گفت: «بیا
بشین رو صندلی، مثل سلمونیها.»
من نشستم روی صندلی. محمد حسین قیچی را گذاشت زمین و گفت:
«یه فکر خوب! یک دقیقه وایسا!».
بعد بدو بدو رفت توی آشپزخانه و پیش بند مامانی را آورد، یک کاسه آب
هم آورد.
پیش بند مامان را انداخت گردن من. برایم خیلی بزرگ بود. بعد کاسۀ
آب را خالی کرد روی سرم. من داد زدم: «اِه، چی کار میکنی؟»
همۀ کلهام خیس شد. آب ریخت روی صورتم و بعد رفت توی گردنم،
سردم شد.
گفتم: «اصلاً نمیخوام.»
محمدحسین گفت: «خب، دیگه نمیریزم».
بعد من نشستم. محمد حسین ذره، ذره موهای مرا گرفت و
چید. گفتم: «خرابش نکنیها.»
گفت: «حرف نزن، حواسم پرت میشه.»
بعد همین طوری که داشت موهایم را میچید،
[[page 13]]
انتهای پیام /*