
باز بود. او با خود گفت: «حالا وقت رفتن است.»
فلیکس از قفس بیرون رفت و از پنجره به بیرون پرواز
کرد. هوا خیلی سرد بود. صدایی را پشت سرش شنید:
«هی! فلیکس!»
ولی او توجهی نکرد. به سمت پایین، به خیابانها و
ساختمانهای شهر نگاه کرد. دختری که با مادر خود در
رستوران نشسته بود، فلیکس را دید و به مادرش گفت:
«مادر! آنجا را نگاه کن!».
ولی مادر سرگرم خواندن روزنامه بود و صدای دختر
را نشنید.
پس از یک ساعت پرواز، فلیکس روی مجسمهای
نشست. پرندۀ کوچک دیگری به رنگ سفید و خاکستری
در کنار او ایستاد و پرسید: «تو اهل کجا هستی؟».
فلیکس پاسخ داد: «من اهل برزیل هستم».
پرندۀ کوچک پرسید: «به کجا پرواز میکنی؟».
فلیکس در حالی که دوباره به سوی آسمان
آبی و سرد پرواز میکرد، گفت: «به خانهام
میروم، خداحافظ.»
فلیکس به طرف جنوب پرواز کرد. حالا دیگر شهر
نیویورک دیده نمیشد. فقط اقیانوس اطلس در اطراف او
بود. خورشید کم کم غروب میکرد و آسمان زیبا به رنگ
زرد و قرمز و ابی درآمده بود. فلیکس گرسنه بود، ولی
احساس شادی میکرد. بعد از دو سال، برای اولین بار بود
که آزادانه پرواز میکرد. او دلش میخواست تمام شب را
پرواز کند. دو ساعت گذشت و باران شروع به باریدن کرد.
آسمان دیگر سیاه شده بود و ماه و ستارهها دیده نمیشدند.
فلیکس با خود فکر کرد: «من کجا هستم؟» بعد به یاد
قفس گرم خود افتاد وگفت: «آیا کار درستی انجام دادهام؟».
به پایین و به دریای سرد نگاه کرد. ناگهان چیزی دید
و از خود پرسید: «آیا این یک ستاره در دل دریاست؟ نه!
حتماً ستاره نیست. آه! مثل این که یک کشتی است!».
فلیکس به طرف کشتی رفت.
آیا فلیکس موفق خواهد شد به برزیل برگردد؟
قسمت بعدی را حتماً بخوانید.
[[page 25]]
انتهای پیام /*