مجله کودک 310 صفحه 14

کد : 128191 | تاریخ : 24/08/1386

«ماجراهای من و نی نی » کبری بابایی قسمت ششم بچه ها داشتند توی کوچه فوتبال بازی می کردند. من هم دلم می خواست بروم پیش آنها. اما مامان گفته بود مواظب نی نی باشم تا او غذا درست کند. من نی نی را روی پایم گذاشتم و هی او را تکان تکان دادم و برایش لالایی خواندم تا بخوابد و من بروم بیرون. اما نی نی اصلا خوابش نمی آمد. تازه هی دست می زد و می خندید. یک فکر خوب به ذهنم رسید. نی نی را بغل کردم و رفتم پیش مامان و گفتم: «مامان نی نی می خواد بره دَدَر. خسته شده! اجازه می دهی ببرمش بیرون؟» مامان گفت: «باشه ولی خیلی مواظب باش. من با خوشحالی همراه نی نی دویدم توی کوچه. اما تا وقتی که نی نی توی بغلم بود نمی توانستم راحت بدوم و شوت کنم. مجبور شدم نی نی را توی پیاده رو زیر سایه­ی درخت بگذارم و بروم توی بازی. نی نی اصلا ناراحت نبود. می خندید و دست می زد. من همین طور که بازی می کردم مواظب او هم بودم. نی نی بازی ها را تماشا می کرد. بعد هم که خسته شد، با دست دنبال مورچه ها می کرد و آنها را می گرفت و می گفت: «جو جو !» بازی خیلی کیف داشت و من آن قدر گرم بازی شده بودم که نی نی را فراموش کردم. وقتی بازی میکل آنژ بیشتر وقت خود را بر روی داربست و در حال نقاشی کلیسا می گذراند.

[[page 14]]

انتهای پیام /*