مجله کودک 326 صفحه 18

کد : 128239 | تاریخ : 16/12/1386

پری ها بلد نیستند لالایی بخوانند! محمدکاظم مزینانی مامانم ، قایم باشک خیلی دوست داشت. یک روز من و او داشتیم قایم باشک بازی می کردیم که یک مرتبه صدای در بلند شد. مامان در را باز کرد. یک پری کوچولو بود ، با یک تاج برفی روی سرش. نمی دانم پری کوچولو به مامانم چی گفت که او به من نگاهی کرد و با خوشحالی خندید. پری کوچولو هم خندید. بعد، یک تاج کوچک، مثل مال خودش ، روی سر مامانم گذاشت و رفت. از همان موقع بود که مادرم شد یک پری. یک پری خیلی مهربان و قشنگ، با یک تاج برفی روی سرش. از همان روزی که مامان من پری شد ، کارهایی عجیب و غریب انجام می داد. غذایش شده بود میوه و سبزی. خوابش هم خیلی کم شده بود. بیشتر وقت ها توی خانه نبود. وقتی هم که بود ، همه اش با تلفن حرف می زد ، یا از پنجره به بیرون خیره می شد. به خاطر همین چند بار بابا با او دعوا کرد ، اما مامان فقط اشک می ریخت و هیچی نمی گفت. اول ها ، من و بابا بیشتر مامان - پری را می دیدیم ، اما کم کم کار او آن قدر زیاد شد که بیشتر وقت ها بیرون از خانه بود. انگار مثل همه ی پری های دیگر ، همیشه در حال سفر کردن بود. کارهایش هم مثل پری های دیگر هیچ وقت تمامی نداشت. برای همین ، دلم برای مامان می سوخت ، اما بابا از شنیدن این حرف ها خنده اش می گرفت او اصلا باورش نمی شد که زنش یک پری باشد. من و بابا دیگر مامان را نمی دیدیم ، اما بابا می گفت که بعضی از شب ها ، مامان مثل یک روح می آید و می رود. راست می گفت. من خودم یک بار ، نصفه شب از خواب پریدم و مامان را دیدم که با یک لباس صورتی بلند ، از این اتاق به آن اتاق می رفت و با زبانی عجیب و غریب ، آواز می خواند. کم کم مامان یاد گرفت که هرکاری با ما دارد ، روی کاغذ بنویسد. بعضی روزها وقتی من و بابا از خواب بیدار می شدیم ، می دیدیم که مامان برای ما این هواپیما به دو موتور پرقدرت «رایت» مجهز بود و با حداکثر سرعت 457 کیلومتر در ساعت پرواز می کرد.

[[page 18]]

انتهای پیام /*