مجله کودک 330 صفحه 34

کد : 128343 | تاریخ : 31/01/1387

محمد دوباره به نقشه خیره شد. این بار او بود که میبایست اشارهی مادرش را بفهمد. مادر از کنار پسرش برخاست. تنها پنجرهی اتاق را گشود و آفتاب را به درون دعوت کرد. ستونی از نور شتابان به محمد و نقشه تابید. محمد با عجله مداد قرمز کوچکش را تراشید و مشغول رنگ کردن نقشهی فلسطین شد. گاه نوک پهن و کوتاه مداد را از روی نقشه برمیداشت و به فکر فرو میرفت و باز با فشار آن را روی نقشه میکشید. نوک مداد با حرکتهای دست محمد از مرزهای فلسطین بیرون میزد و اطرافش را هم سرخ میکرد. محمد بیقرار بود. میخواست هر چه زودتر خنجرش را، نقشهی فلسطین سرخش را، به دیوار کلبهشان بزند و آن را به همه نشان بدهد. مادر هرازگاه، نگران پای پنجرهی تنگ اتاق میآمد و به بیرون نگاه میکرد. او نگران شوهر و فرزندانش بود. آنها هر کدام برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بودند. صدای هیاهو، مثل هر وقت و هر روز، از دور و نزدیک به گوش میرسید. دل مادر به شدّت درسینه میتپید و زانوهایش سست شده بودند و میلرزیدند. محمد امّا، محو تماشای خنجر سرخش بود که ناگهان... زمین به شدّت زیر پایش لرزید. سقف با صدای وحشتناکی خودش را پایین کشید و دیوار کنار تنها پنجرهی اتاق، آنجا که مادر منتظر ایستاده بود. فرو ریخت. خون روی محمد و نقشهی فلسطین پاشید و او دیگر هیچ ندید و نشنید. سرش سنگین شد و با صورت روی نقشهی خونین افتاد. وقتی چشم باز کرد سرش به شدّت درد میکرد. اوّل، همسایههایشان را دید و بعد بیابان را و شنها را. همسایهها فریاد میکشیدند و مانند امواج دریایی خروشان بالا و پایین میپریدند. محمد آهسته در گوش پیرمردی که او را به گول گرفته بود نالید: «کجا میرویم؟ مادرم کجاست؟ خانهمان چه شد؟» پیرمرد آرام محمد را زمین گذاشت. چشمهای مرطوبش را به چشمهای نام رز: رزی مانتل ارتفاع بوته: 2 متر و نیم تیپ: بالا رونده استقامت گل: بسیار مقاوم زمان گلدهی: تابستان تا پاییز

[[page 34]]

انتهای پیام /*