
قصهی پیامبران (حضرت اسماعیل (ع)- قسمت اول)
دوری از
وطن
مجید ملامحمدی
هم اسماعیل میدوید هم اسحاق. هر دو چابک و زرنگ
بودند. سن اسحاق دو سال کمتر از اسماعیل بود. حضرت
ابراهیم (ع) روی سنگ بزرگی نشسته بود و با خوشحالی
نگاهشان میکرد. هنوز معلوم نبود پیروز مسابقه، اسماعیل
است یا اسحاق؟!
بالاخره اسماعیل برنده شد. او با شوق جلوی پدر دوید.
صورتش سرخ و بدنش، خیس عرق بود. وقتی به پدر رسید
توی بغل او پرید. پدر او را بوسید. اسحاق هم کنار پدر آمد.
او بازنده بود، اما پدر او را هم بوسید. بعد اسماعیل را روی
پای خود نشاند.
از پشت یکی از پنجرههای کلبه، «ساره» داشت به آنها
نگاه میکرد. دلش پر از خشم شد. زود از اتاق بیرون آمد.
و به ابراهیم گفت: «ای ابراهیم، چرا به اسماعیل علاقهی
بیشتری نشان میدهی؟ مگر قرار نبود این دو کودک در
پیش تو یکسان نباشند و اسحاق بالاتر باشد؟!»
گلِ خنده بر لبهای ابراهیم خشکید. با ناراحتی گفت:
«اما من هر دو فرزندم را دوست دارم! الان هم اسماعیل
در مسابقه برنده شده بود، به همین خاطر او را در بغل
گرفتم!»
چشمهای ساره هنوز هم پر از اخم بود و قلبش تاپ تاپ
میکرد.
- نه، دیگر نمیتوانم تحمل کنم. او و مادرش را از ما دور
کن، و آنها را به یک جای دیگر ببر!
نام پرنده: تینا موی تاجدار
اندازه: 40 سانتیمتر. ماده کمی بزرگتر
گستردگی در جهان: آرژانتین و شرق شیلی
زیستگاه: علفزار و بوتهزار
غذا: دانهها، میوهها و حشرات
سایر ویژگیها: 6 تا 7 تخم میگذارد
[[page 8]]
انتهای پیام /*