مجله کودک 368 صفحه 34

کد : 128830 | تاریخ : 21/10/1387

قصّههای پلنگ پیر گوش کنند. آن شب وقتی که پلنگ پیر سر جایش نشست، گفت: «بچههای عزیزم، هیچ میدانید گربه از کجا روی زمین پیدایش شده؟» پلنگهای جوان نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند: «نه. نمیدانیم.» پلنگ پیر سری تکان داد و گفت: «پس خوب گوش کنید تا برایتان بگویم.» همه پلنگهای جوان گوشهایشان را تیز کردند تا به حرف پلنگ پیر گوش کنند. پلنگ پیر نفس بلندی کشید و گفت: «گربه از دماغ ما پلنگها روی زمین افتاده است.» پلنگهای جوان با تعجب گفتند: «یعنی چطوری؟» پلنگ پیر گفت: «بعضی وقتها که پلنگها عطسه میکنند،گربهای از دماغشان بیرون میافتد! اصلاً گربهها همین جور به وجود آمدهاند. البته هر پلنگی که عطسه کند و گربه از دماغش بیفتد، پلنگ خوشبختی خواهد شد و میتواند فرمانروای جنگل بشود.» پلنگهای جوان با شنیدن این حرف در فکر و خیال فرو رفتند. و دیگر از بقیّه قصّه پلنگ پیر چیزی نفهمیدند. آن شب تا صبح صدای عطسه میآمد، امّا از دماغ هیچ پلنگی که به فکر ایوا با دیدن این جوانه، دچار تغییرات و شگفتی زیادی میشود!

[[page 34]]

انتهای پیام /*