مجله کودک 371 صفحه 14

کد : 128853 | تاریخ : 12/11/1387

مجید شفیعی سلام ماشینهای ابری! همة مردم شهر روی سرشان چیزی گرفته بودند و داشتند میدویدند. چند تا کوچولو هم دستهایشان را رو به هوا کرده بودند و میخندیدند. من هم خیلی خوشم آمد. یک نفر گفت: عجب بارانی! آن یکی گفت: الان چه وقت باران است؟ خیس شدم! مردی هم به دنبال چترش میدوید. عجب چتر بازیگوشی داشت! گفتم: مامان! باران بازی، چقدر مزه میدهد! گفت: نه سرما میخوری! مامان چادرش را روی سر من پیچید. وای چقدر مزه میدهد زیر چادر مامان! گفتم: مامان چرا باران میبارد؟ مامان گفت: باد اینقدر ابرها را این طرف و آن طرف میبرد که آنها به هم میخورند و جرقه میزنند و باران میبارد. گفتم: نکند از هم خجالت میکشند؟ مامان خندید و گفت: از خجالت خیس عرق میشوند! گفتم: عجب ابرهایی چقدر خجالتی هستند! به هم طعنه میزنند و از خجالت آب میشوند و باران میبارد. همینطور مثل دوش حمام داشت باران میآمد. با مامان بدو بدو رفتیم تا به یک خانه رسیدیم که بالای سرش یک طاقچه داشت. من و مامان رفتیم زیر طاقچه. مامان گفت:باید اینجا بمانیم؛ باران خیلی شدید است! چند نفر دیگر هم بودند که خیس خیس شده بود. سرم را از زیر چادر مامان درآوردم. یکهو یک صدای بلند شنیدم: تق ... بوم... و شکستن شیشه. خیلی ترسیدم! مامان گفت: عجب تصادفی! یک خانم که آنجا بود گفت: سر میبَرند! در همان حال، کاپیتان در حال بازکردن و استفاده از دستورالعمل بازگشت به زمین است.

[[page 14]]

انتهای پیام /*