مجله کودک 372 صفحه 14

کد : 128896 | تاریخ : 19/11/1387

آینهای که گم شده بود! محمدکاظم مزینانی توی آن جنگل بزرگ،هیچ کس نمیدانست که آینهی کوچولو از کجا آمده. خود آینهی کوچولو هم نمیدانست که توی آن جنگل بزرگ چه میکند. کلاغ سیاه، قارقارکنان، نشست کنار آینه و گفت: «این آینه مال من است. من نه جفت دارم، نه جوجه، از تنهایی حوصلهام سر میرود، میخواهم با آینهی کوچولو حرف بزنم و خودم را تماشا کنم.» آینهی کوچولو گفت: «باشد، من برای تو.» طاووس پر و بالش را مثل یک چتر باز کرد. با ناز و ادا آن را لرزاند وگفت: «وا، وا! چه حرفها! من از همهی شماها خوشگلترم و میخواهم خودم را توی آینهی کوچولو تماشا کنم.» آینهی کوچولو گفت: «باشد، من برای تو.» خارپشت با ناراحتی پرید وسط و گفت: «نخیر! آینهی کوچولو برای من است. شما ماه دارید، خورشید دارید، ستاره دارید، اما خانهی من در زیرزمین تاریک است و آینه کوچولو، خانهام را روشن میکند.» آینه کوچولو گفت: «باشد، من برای تو.» تمساح، سرش را از برکه بیرون آورد و گفت: «آینه­ی کوچولو برای من است. چون دندان­های من زود خراب می­شود. اما اگر آینه­ی کوچولو پیش من باشد، همیشه دندانهایم را به من نشان می­دهد تا ی ک وقت خراب نشوند.» آینه­ی کوچولو گفت: «باشد، من برای تو.» روبات های امنیتی شروع به شلیک لیزری به سوی آنها میکنند.

[[page 14]]

انتهای پیام /*