مجله کودک 385 صفحه 14

کد : 129157 | تاریخ : 16/03/1388

راز سنگ مرداب نوشته آرکادی گایدار ترجمه ع. دانا قسمت سوم ایواشکا، اندوهگین از کنار باغهای میوه عبور میکرد، که دوباره چشمش به همان پیرمرد افتاد. پیرمرد، یک سطل بزرگ پر از لیمو، را به کمک چوب بلندی از شانهاش آویزان کرده بود و به سختی قدم برمیداشت. هر چند قدم یک بار، میایستاد، به سختی سرفه میکرد، نفسی تازه میکرد و دوباره به راه میافتاد. ایواشکا با دیدن این منظره بیشتر غمگین شد. با خودش گفت: «الان بهترین موقعی است که من میتوانم محبّت این پیرمرد را تلافی کنم. او خیلی راحت میتوانست مرا تنبیه کند یا تحویل مدرسهام بدهد. ولی این کار را نکرد. حالا من هم او را جوان می کنم! اگر او جوان بشود، آن وقت دیگر مجبور نیست اینطور به سختی کار کند و زجر بکشد!» با این فکر، ایواشکا به طرف پیرمرد رفت. سلام کرد و آنچه را که در کنار مرداب دیده بود، برای او تعریف موضوع تمبر: سازمان ملل قیمت : 30 هلوت سال انتشار: 1961

[[page 14]]

انتهای پیام /*