دبّاصغر با ترس جلو رفت. خورشید گفت: «دیگر چه کار بدی کردی؟»
دبّاصغر چشمهایش را مالید و سرش را خاراند. چیزی یادش نیامد. او در حالی که میخواست گریه کند، گفت: «نمیدانم، دیگر چیزی یادم نمیآید.»
خورشید به او گفت: «نزدیک من یبا.»
دبّاصغر آهسته آهسته جلو رفت و به خورشید نزدیک شد. ستارهها با هم حرف میزدند و میگفتد که او بچّهخرس بدجنسی است و باید سخت تنبیه شود. دبّاصغر که کنار خورشید رسید، خورشید او را بلند کرد و توی کفهی ترازو گذاشت. کفهی ترازو به سرعت پایین رفت. خورشید به صدای بلند گفت: «ساکت باشید.»
ستارهها ساکت شدند و منتظر ماندند تا خورشید تصمیمی را که برای دبّاصغر گرفته، اعلام کند.
خورشید گفت: «دبّاصغر بدجنس نیست، خرابکار هم نیست. او فقط یک بچّهخرس بازیگوش است. او خرسی است که دورغ نمیگوید و ما او را به خاطر راستگوییاش میبخشیم.»
دبّاصغر از خوشحالی جیغ کشید و توی کفهی ترازو تاب خورد. بعضی از ستارهها گفتند:
«وای، یک کار بد دیگر!»
امّا خورشید گفت: «او تا وقتی که یک بچّه راستگوست، میتواند توی این کفهی ترازو بنشیند و تاب بخورد.»
دبّاصغر که ترازو را دوست داشت، تصمیم گرفته است که هیچوقت دروغ نگوید.
موضوع تمبر: پست مراکش
قیمت: 2 واحد
سال انتشار: 1920
[[page 10]]
انتهای پیام /*