مجله کودک 394 صفحه 34

کد : 129309 | تاریخ : 17/05/1388

بعضیوقتها کبورتهای سفید، دسته دسته به آسمان میآمدند. آن روز هم آسمان پر از کبوتر بود. شادی تا آنها را دید دست تکان داد و گفت: «آهای کبوتر مرا ببینید! اینجا هستم! من شادیم... کبوترها!» امّا کبوترها شادی را ندیدند و رفتند. شادی دلش گرفت و آرام با خودش گفت: «حتی یکی از آنها هم مرا ندید. منتظر میشوم تا دوباره برگردند.» شادی همانجا نشست منتظر ماند. بعد از مدّتی، شادی یک کلاغ را دید که گردویی را به منقارش گرفته بود و پرواز میکرد. شادی پنجره را باز کرد و بلند گفت: «آهای کلاغه! مواظب باش، الان میاندازیش...» امّا کلاغ خودش را به درخت بلندی رساند و در شاخهو برگهای درخت گم شد. شادی پیش عروسکش رفت و آرام سرش را کنار او گذاشت. عروسک چشمهایش را باز کرد؛ خمیازهای کشید و شادی را دید: - سلام شادی! چراغ ناراحتی؟ شادی دست عروسک را گرفت و گفت: «سلام! دلم میخواهد بازی کنم.» عروسک چشمهایش را مالید و گفت: «این که غصّه ندارد.» شادی بلند شد و بیحوصله توی اتاق راه موضوع تمبر: چهره شخصیت مصر(مالک مصر و سودان) قیمت: 16 واحد سال انتشار:1947

[[page 34]]

انتهای پیام /*