رفت. بعد با ناراحتی گفت: «آخر با کی بازی کنم؟ هیچ کس نیست. حتی کبوترها هم رفتند.»
بعد نگاهی به عروسک کرد:
- تو هم که همیشه میخوابی!
عروسک گفت: «خوب میتوانی برای من قصّه بگویی.»
شادی پایش را به زمین کوبید و گفت: «دلم میخواهد بازی کنم.»
عروسک مدتی فکر کرد و بعد با خوشحالی گفت: «فهمیدم! چرا با آفتاب بازی نمیکنی؟»
شادی تعجّب کرد:
- با آفتاب؟
عروسک جواب داد: «بله با آفتاب! با او بازی کن. من هم از پشت پنجره نگاهتان میکنم.»
شادی آفتاب را دید. او پایین آمده بود و به حرفهای آنها گوش میداد. شادی باورش نمیشد. امّا راست راستی آفتاب آنجا بود. پیش شادی بود و میخندید.
آفتاب گفت: «سلام شادی! با من بازی میکنی؟!»...
حتماً شادی از این پیشنهاد خوشحال میشود. امّا شما برای فهمیدن ادامهی قصّهمیتوانید کتاب را که به بهای 170 تومان چاپ و منتشر شده، تهیه کنید و بخوانید.
موضوع تمبر: چهره شخصیت مصر
قیمت: 10 واحد
سال انتشار: 1941
[[page 35]]
انتهای پیام /*