مجله کودک 395 صفحه 35

کد : 129354 | تاریخ : 24/05/1388

صدای خوشی، ای کاش پنبه یا پشمی داشتم تا آنها را میریسیدم و میتابیدم و وسایل شب یلدا و آتش منتقل کرسیام را فراهم میکردم!» آفتاب پاورچین پاورچین، از پنجره خودش را روی بیبی انداخت. بیبی خندید و گفت: «سلام، خوشخبر باشی!» آفتاب توی اتاق کوچک بیبی پهن شد و همه جا را روشن کرد. بیبی به پستوی اتاقش رفت. چهار پایهی چوبی را کشان کشان به میان اتاق کشید، منقل خالی را زیر آن گذاشت لحاف چهل تکهی کنه را به سختی روی چهار پایه انداخت و سفرهی ترمهی یادگار مادرش را هم روی لحاف پهن کرد. بعد رو کرد به آفتاب و گفت: «آفتاب جان امسال منقل کرسی خالی و سرد است. الآن غروب میشود و بچهها میرسند!» آفتاب آرام گفت: «دلت گرم باشد بیبی جان، خدا بزرگ است!»... ما هم مطمئن هستیم که خورشید به بیبی کمک خواهد کرد. ماجرای کامل قصه را در کتاب که به بهای 1500 تومان چاپ و متشر شده، دنبال کنید و از خواندن آن لذت ببرید. موضوع تمبر: سال جهانی توریسم قیمت : یک واحد سال انتشار: 1966

[[page 35]]

انتهای پیام /*