مجله کودک 399 صفحه 8

کد : 129371 | تاریخ : 21/06/1388

داستان کودکی حضرت رسول اکرم(ص) قسمت سوم سفر به یاد ماندنی نویسنده : ع . دانا -یثرب ییلاق خوش آب و هوایی است. - آنجا چه خبر است؟ - خبرهای خوب. دایی های تو آنجا هستند. خیلی از خویشان مادرت آنجا زندگی می کنند. تازه، پسر عموهای تو هم آنجا هستند. تو آنها را می بینی . باهاشان بازی می کنی ..... - من صحرا و بیابان را خیلی دوست دارم. آنجا بیابان هم هست؟! اُمّ ایمن ، لحظه ای فکر کردو گفت : -نه پسرم! دریثرب، مثل مکّه بیابان نیست . ولی تا دلت بخواهد، باغهای پُر درخت و سبز و خرّم ، نهرهای آب خنک ... و هوای پاک و لطیف هست. - «ضُمَره» هم آنجا بوده؟ اُمّ ایمن به شنیدن این سؤال . ساکت شد با تعجّب به چهرة محمّدخیره شد وآرام گفت : -پسر حلیمه را می گویی؟ - بله .... ضُمَره ! - محمّدجان! چه طور شدکه به یاد او افتادی؟ - آخر او از باغهای سبز و خرّم برایم خیلی تعریف می کرد. خیلی لذّت دارد که آدم در سایة آن درختها بنشیند و زیر آفتاب سوزان بیابان نباشد کاش می شد او را هم با خودمان ببریم ! اُمّ ایمن ، دست از کار کشیده بود و با چشم های گرد شده از تعجّب ، به دهان محمّدنگاه می کرد. درهمین لحظه، آمنه به درون اتاق آمد. -اُمّ ایمن! چه شده؟چرا خشکت زده؟ زود باش کارها را تمام کن، که راه بیفیتم! اُمّ ایمن، قطره اشکی را که به سرعت از گوشة چشمش به پایین لغزیده بود، از روی گونه اش پاک کردو با صدایی که از هیجان می لرزید، گفت: - آخر بانوی من! نمی دانی که پسرت چه حرف هایی می زند ؟! وآن وقت ، آنچه را که از زبان محمّد شنیده بود، برای آمنه باز گفت: آمنه، موهای نرم پسرش را با دست نوازش کرد و به آرامی گفت: - هر چه خوبی هست ، برای همه می خواهد. این برایش عادت شده ... برای هیچ کس آزاری ندارد. Ÿ موضوع تمبر: دوبی Ÿ قیمت : دو واحد Ÿ سال انتشار : 1961

[[page 8]]

انتهای پیام /*