مجله کودک 399 صفحه 9

کد : 129372 | تاریخ : 21/06/1388

اگر بدنی اُمّ ایمن ... حتّی موقع تولدّش هم من دردی را احساس نکردم..... بخش سوم : «یادگار یثرب» شهر یثرب، درست برعکس مکّه ، سرسبز و خُرّم بود.هوای خنک .باغهای سر سبز، نخل های زیبا و برکه های پر آب داشت ، درتمام شهر بزرگ مکّه، و بیابانهای اطراف آن ، حتی یک درخت به چشم نمی خورد. امّا اینجا، دریثرب، درختان سبز و خرم ، با برگها ومیوه های آبدارشان، رنگ تازه ای به زندگی زده بودند! شترها از کنار درختان بلند، که برگهایشان به دست بادی ملایم پر پر می زدند، گذشتند. کاروان سه نفرة آمنه و همراهان. قدم به شهر یثرب گذاشتند. منظرة آبی که میان جویبارها ، با اهنگی ملایم و موزون عبور می کرد، مسافران گرما زده را نویدی دلخوش کننده می داد. بوی آب و خاک در هوا پیچیده بودو باغهای میوه در دو سمت جاده ، بعد از ان سفر طولانی ، بر سر مسافران خسته سایة نشاط و آسایش می انداختند. محمد ، از دیدن آن همه مناظر زیبا و چشم نواز ، به شوق آمده بود. -مادر ! چه قدردرخت و سرسبزی! چه زیباست اینجا !.... کمی دورت ، عده ای ازکودکان یثرب، در برکه ای پر از آب، مشغول آب تنی بودند .صدای جیغ و دادشادمانة بچه ها ،فضا را پر کرده بود. نگاه مشتاق محمّد به آن سو کشیده شد.آمنه مهار شتر را کشید . شتر به آرامی نشست. محمد فرود آمد . نگاه پرسشگرانه به مادر کرد. انگار اجازه می خواست. آمنه با خود اندیشید: « به عهدة خودش می گذارم. هر چه را که پسرم بخواهد، من هم می خواهم.» و با این فکر، چیزی نگفت وتنها به روی پسرش لبخند زد .لبخندی با همة محبّت ، و همة زیبایی مادرانه اش! محمّد، با قدمهای کودکانه اش به سوی برکه دوید. خندة مادر و ُمّ ایمن بدرقة راهش شد. *حَبَشی: اهلِ حَبشه.کشوری درشمال افریقا، که امروز نام آن «اتیوپی» است. ادامه دارد Ÿ موضوع تمبر: افتتاح فرودگاه دوبی Ÿ قیمت : یک واحد Ÿ سال انتشار : 1971

[[page 9]]

انتهای پیام /*