مجله کودک 399 صفحه 35

کد : 129398 | تاریخ : 21/06/1388

که همیشه به ما خوبی کند.» سومی می خواست حرفی بزند و چیزی بگوید که هیزم شکن صدای آن ها را شیند و گفت : « شما با هم چه می گویید؟» دخترها به هم نگاه کردند و بعد چشم به او دوختند و حرفی نزدند. هیزم شکن گفت : « تندتر بیایید.» و بعد هم دیگر حرفی میان ها رد و بدل نشد. یک ساعت دیگر راه رفتند تا به آن کلبه رسیدند. چند سال پیش هیزم شکن به این کلبه آمده بود تا سلیمان را ببیند. سلیمان کی بود؟ یکی از آشنایان او که سال ها پیش از روستا و مردم دل کنده و به این جا آمده بود. اما کلبه در آن موقع خالی از آدم بود و هیچ اسباب واثاثیه ای هم نداشت. هیزم شکن که از دیدن این وضع خیلی ناراحت ونگران شده بود. از کلبه بیرون آمد و چند بار فریاد زد: «سلیمان!.... سلیمان !.... کجایی مرد؟!» دخترها هم که از سکوت و خلوتی آن جا ترسیده بودند، با چشمان از حدق بیرون زده، پدر را نگاه می کردند وحرفی نمی زدند... این تازه اول داستان است ! بقیه ماجرا را درکتاب که به بهای 1500 تومان چاپ و منتشر شده است دنبال کنید و بخوانید. موضوع تمبر: اولین سالروز انقلاب اسلامی ایران Ÿ قیمت : سه ریال Ÿ سال انتشار : 1358 هجری شمسی

[[page 35]]

انتهای پیام /*