مجله کودک 404 صفحه 16

کد : 129503 | تاریخ : 25/07/1388

بانوی روشنایی نویسنده : محمد علی دهقانی یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود شب بود ، یکی از شب های سرد زمستان ، برف سنگینی روی زمین نشسته بود وهوا سوز سردی داشت. عده ای از مردم یکی از شهرهای دور ، برای زیارت راهی قم شده بودند. هنوز چند فرسنگ به شهر قم مانده بود، که در تاریکی شب و برف و سرمای زمستان راه را گم کردند و دربیابان سر گردان شدند. چه کار کند؟ کجا بروند ؟ چگونه خودشان را نجات بدهند؟ سرمای سختی بود و اوضاع بد مسافران هر لحظه بدتر و بدتر می شد. از روی ناچاری شروع به دعا ونیایش کردند و دست توسل به دامان حضرت معصومه (ع) زدند. از بانو خواستند راه شهر را به آنها نشان بدهد و آنها را از خطر رهایی بخشد. **** همان شب درحرم حضرت معصومه (ع) اتفاق عجیبی افتاد. «سید محمد» خادم آستانه بعد از آن که مدتی در صحن و راهروهای حرم قدم زد، خسته شد و در گوشه ای نشست ، تا کمی استراحت کند. صحن حرم خلوت بود و فقط جند زائر در گوشه وکنار حرم نشسته ومشغول خواندن قرآن و دعا یا نماز بودند . سید محمد ، در همان حالت نشسته ، خوابش برد. در خواب بانو را دید که پیش او آمد وگفت: «سید محمد! برخیز وچراغ گلدسته ها را روشن کن.» سیدمحمد که یکدفعه بیدار شد نگاهی به ساعتش کرد و دید کمی از نیمه شب گاشته وهنوز چهار ساعت به اذان صبح مانده است. معمولاً خادم ها نزدیک اذان صبح چراغ گلدسته ها را روشن می کردند . خادم ، دوباره سرش را روی زانوهایش گذاشت و خوابید . اما هنوز چیزی نگذشته بود که دوباره بانو را درخواب دید. این بار بانو با لحن تندی گفت :« برخیز! مگر نگفتم چراغ های گلدسته ها را روشن کن؟!» سید محمّد چشم های خودرا باز کرد وزود فهمید که این یک دستور است وباید انجام بشود. ازجایش بلند شد و چراغ گلدسته ها را روشن کرد. زیر نور چراغ ها. برف سنگینی را که همه جا را سفید پوش کرده بود ، دید و از آن تعجب کرد. ولی Ÿ موضوع تمبر: طراحی هنری کوه فوجی یاما Ÿ قیمت : 4 واحد Ÿ سال انتشار : 1929

[[page 16]]

انتهای پیام /*