مجله کودک 408 صفحه 37

کد : 129568 | تاریخ : 23/08/1388

هانیه: «مادر خیلی ناراحتم. کاش مرا نشان نمیدادند انگار تلویزیون خواهرم را از من گرفته است. هر کاری میکنم دیگر هدیه با من دوست نمیشود. یادش رفته که من خواهرش هستم...» مادر: «هدیه، رفتارت اصلا درست نیست. تو با همه، حتی با عروسکهایت مهربانی، چطور میتوانی با خواهرت این قدر بداخلاقی کنی؟» هانیه: «هدیه جان، اگر میخواستی بیایی اینجا، کاش بهم میگفتی تا من هم بیایم. چرا جوابم را نمیدهی؟ یعنی این قدر از من بدت آمده که حتی حاضر نیستی به من نگاه کنی؟» مهسا: «آمدهام تا با هم بازی کنیم. هانیه چطور است؟ بگو او هم بیاید تا سه نفری بازی کنیم.» هدیه: «حرف هانیه را نزن. خودمان بازی کنیم بهتره.» ـ : «این چه حرفیه که میزنی؟» ـ : «حالا نوبت تو شد طرف هانیه را بگیری؟ تو دوست منی یا او؟» مهسا: «نگاه کن خودش دارد میآید.» هدیه: «مهسا بهت بگویم، اگر او را بازی دهی، من بازی نمیکنم. یا من یا او!» مهسا: «هانیه بگو چی شده؟ چرا هدیه این جوری میکند؟ دعوایتان شده؟» هانیه: «نه، من و هدیه هیچ وقت با هم دعوا نمیکنیم. هدیه جان، میود من هم با شما بازی کنم؟ اجازه میدهی؟» هدیه: «هانیه، یا از اینجا برو و بگذار بازیمان را بکنیم، یا این که من میروم.» مهسا: «چرا این طوری با هانیه رفتار میکنی؟» هدیه: «اصلا ازش خوشم نمیآید. ادای بهترین و مهربانترین خواهر روی زمین را درمیآورد.» مهسا: «چه حرفهایی میزنی. کاش من هم خواهر داشتم...» حتی اگر مثل هانیه این قدر خوب نبود. اما چه فایده تو که قدر او را نمیدا...» هدیه: «دیگر چیزی نگو. نمیدانم چرا یکهو دلم برای هانیه تنگ شد. اصلا دلم برایش میسوزد. ناراحت نمیشوی امروز با هم بازی نکنیم؟» بچهها شما هم دیدید من چقدر بد بودم و چقدر دیر فهمیدم که هانیه دل مهربانی دارد؟ اما حیف که آن را شکستم. چرا حرفهای مادر را زدتر نفهمیدم؟ کاش مهسا را زودتر میدیدم. ولی دیگر میدانم چه باید کنم... هدیه: «هانیه جان، مادر، بدوید. زود بیایید، تلویزیون هانیه را نشان میدهد...» چشم، رنگ سایه و سفید را تشخیص میدهند. گوش ما هم از صداهای نجواگونه تا صدای جتهای غولپیکر را میشنوند. شانس آوردیم که صدای راه رفتن مورچهها و سوسکها را نمیشنویم!

[[page 37]]

انتهای پیام /*