مجله کودک 411 صفحه 36

کد : 129611 | تاریخ : 14/09/1388

قهرمان، بزرگ مرد کوچک بازنویسی متن: مژگان بابامرندی امیر محمد لاجور امروز قرار بود مسابقه فوتبال برگزار شود همه بچه ها قرار گذاشته بودند که بعدازظهر دور هم جمع شوند. قهرمان تا از مدرسه رسید تند تند مشق هایش را نوشت. مادر به او پول داد تا نان بخرد. قهرمان با دلخوری کفش هایش را پوشید به مسابقه فوتبال فکر کرد و کمر درد مادر و مهمان هایی که قرار بود شب برایشان بیاید... اما نانوایی بسیار دور بود. جاده ای طولانی پیش رویش بود. از صف طولانی نان خسته بود. نشست تا کمی استراحت کند. و. به لحظات شیرین و هیجان آور بازی ساعتی بعد فکر کرد. نیرویی تازه گرفت و با عجله به راهش ادامه داد. هنور به خانه نرسیده بود که پروین خانم همسایه شان را از دور دید. تازه یادش آمد که از او نپرسیده بود به چه چیزی احتیاج دارد. پروین خانم تازه عروس محله شان بود.هنوز حایی را بلند نبود . احمد آقا - شوهرش - هر وقت قهرمان را می دید آرام به پشتش می زد و می گفت: قهرمان بزرگ مرد کوچک محله مان است. تا او هست من تا وقتی سر کارم هیچ نگرانی ندارم." پروین خانم جلو آمد. قهرمان تعارفش کرد. او با خوشحالی نان ها را گرفت و پولش را داد. قهرمان با سرعت به نانوایی برگشت. هنوز فرصت کمی تا شروع مسابقه مانده بود. راه دور و صف طولانی نانوایی دوباره تمام شد. او د رراه خانه بود. نام: هرلو گومز سن: 28 ساله ملیت:" برزیل باشگاه قبلی: پی . اس وی آیندهوون باشگاه فعلی: تاتنهام آقای فرخی از دور می آمد. قهرمان با خودش گفت: لابد او هم نان می خواهد که از این طرف می آید... باید فکری کرد. اصلا نمی توانم این راه را دوباره بروم و برگردم. پس ... به هم رسیدند . سلام و علیک کوتاهی با هم کردند. دل قهرمان تند و تند می زد. مبادا نان ها بیافتد. آقای فرخی دور شد. حالا می توانست با خیال راحت نان ها را به خانه ببرد.

[[page 36]]

انتهای پیام /*