مجله کودک 38 صفحه 8

کد : 129663 | تاریخ : 30/03/1381

که آن را پشت کلهام گره بزنم. یکدفعه محمد حسین آمد تو، من پریدم بالا. ترسیدم. محمد حسین گفت: «خودم پیدا کردم.» بعد جوراب را گذاشت روی چشمش و گفت: «این جوری خیلی سیاهه، هیچی معلوم نیست.» گفتم: «این جوری مثل دزدها میشیم، نه مثل زورو.» محمد حسین گفت: «باید جای دو تا چشمش رو سوراخ کنیم... تو برو قیچی بیار.» گفتم: «به من چه، من نمیرم، خودت برو.» محمد حسین گفت: «برو دیگه.» گفتم: «میخوای مامان منو دعوا کنه؟». محمدحسین خودش میترسید برود سراغ قیچی. مامانی همیشه میگفت: «دست زدن به قیچی کار بدیه.» من هم میترسیدم، ازقیچی نمیترسیدمها، از مامانی میترسیدم. آخرش هم نرفتم. محمدحسینخودشتنهایی، یواشکی رفت توی اتاق و از توی چرخ خیاطی،قیچی را برداشت و آورد و بعد لنگة جوراب مامانی رو هم پهن کرد و گردی قیچی را کرد توی دستشو آن را باز وبسته کرد، ولی نشد. محمد حسین بلد نبود آن را قیچی کند. گفتم: «بده به من.» محمد حسین اولش گفت: «وقتی من بلد نباشم، تو هم بلد نیستی بچه.» گفتم: «حالا میبینی.» قیچی را گرفتم و هی زدم به جوراب. نشد. نمیدانم این مامانی چه جوری قیچی میکرد. محمد حسین گفت: «خیط!». بعد گفت: «بده سوراخش کنم. تو جوراب رو بگیر.» من جوراب را گرفتم و محمدحسین نوک قیچی را با زور کرد توی جوراب و سوراخش کرد. سوراخش اندازة چشم نبود. خیلی کوچکتر بود. کلی زور زدیم تا بیشترتر پاره شد؛ ولی دیگر دوتا چشمی نبود، یک پارگی گنده بود که دو تا چشمها از تویش پیدا بود. بعد لنگة دیگر را هم پاره کردیم. آن وقت من جوراب محمد حسین را بستم به چشمش و محمدحسین هم جوراب مرا. یک کمی شکلِ شکل زورو شده بودیم؛ ولی شمشیر کم داشتیم. محمدحسین گفت: «به بابا بگیم از اون شمشیر پلاستیکیها بخره.» گفتم: «بابایی که حالا نمیآد، بریم سیخ کباب برداریم؟». محمد حسینگفت: «مامانیتوی آشپزخونهس، اگر ما رو ببینه دعوامون میکنه، صبر کن مامانی بیاد بیرون.» بعد دو تایی هی کشیک دادیم. کلی طول کشید تا این مامانی از توی آشپزخانه آمد بیرون و رفت توی حمام تا لباسهای من و محمد حسین را بشوید؛ بعد باز دوباره صدا زد: «محمد حسین! محمد مهدی! چی کار میکنید؟». ما هم گفتیم: «داریم بازی میکنیم.» گفت: «خرابکارینکنیدها.» گفتم: «چشم.» بعد یواش یواش مثل زورو که میخواست برود توی خانه دشمن، رفتیم تویآشپزخانه و ازتوی کشو، دوتا سیخ کباب برداشتیـم و آمدیم بیـرون و رفتیم توی اتـاق و شروع کردیم به جنگیدن. هی شمشیرهایمـان را میزدیم به هم. محمد حسینگفت:«منزوروهستم،توآدمبدههستی.» گفتم: «نه خیر، تو آدم بده هستی. من زوروام، تو زورو قلابی هستی.» محمد حسین شمشیرش را محکم کوبید به شمشیر من. مامانی باز صدا زد: «بچهها، صدای چیه؟ دارید چی کار میکنید؟» مامانی داشت میآمد تو اتاق، دوتاییمان ساکت شدیم، یکدفعه مامانی در را باز کرد و تا من و محمد حسین را دید، گفت: «اِ. چیکار میکردید شما دو تا...یک دقیقه نمی­شه ولتون کرد.» یکدفعه محمد حسین گفت: «افراد حمله! گروهبان اومد.» بعد با شمشیرش دور مامانی دوید، من هم دویدم. خیلی از این بازی خوشم آمد. مامانی داد زد: «ندوید، با

[[page 8]]

انتهای پیام /*