
نیست، تو که نمیتونی منو بغل کنی.»
من دیگر بغلش نکردم، آخر مامانی بزرگ جلو مردم خجالت میکشید.
یواش یواش رسیدیم به سرسره. محمدحسین هی تند تند از پلهها میرفت
بالا و سر میخورد و بعد دوباره از پلهها میرفت بالا و باز سر میخورد و هی
میخندید. من هم دست مامانی بزرگ را ول کردم و از پلهها رفتم بالا و سر
خوردم. موقع سر خوردن، الکی هم جیغ کشیدم. مامانی بزرگ گفت: «مواظب
باشیدها.»
محمدحسین گفت: «باشه، مواظبیم.»
بعد آن قدر تند سر خورد که پشتش محکم محکم خورد
روی زمین و حسابی حسابی دردش گرفت.
اولش خواست گریه کند؛ ولی نکرد. پشتش هم
خاکی شده بود.
تا او افتاد؛ مامانی بزرگ گفت: «ای
خدا مرگم بده.»
بعد دوید، نه ندوید، تندتر آمد و او را بلند
کرد. شلوارش را تکاند و گفت: «خوبه که
من گفتم مواظب باشها.»
محمدحسین باز دوید و آمد روی پلهها.
مامانی بزرگ هی ما را نگاه میکرد و هی
میخندید.
من گفتم: «مامانی بزرگ دوست داری
سرسره بخوری، خیلی خوبه.»
مامانی بزرگ گفت: «سرسره که مال ما
نیست مامام جون. اگه بچه بودم، آره، دوست
داشتم.»
بعد محمدحسین هم گفت: «خب چه
عیبی داره؟ خیلی هم خوبه. بیا سر بخور.»
مامانی بزرگ گفت: «من پیرزن بیام
سرسره بازی؟ اینا مال بچههاس.»
ولی معلوم بود که مامانی بزرگ دلش میخواهد سرسره بازی کند.
آخر هی ما را نگاه میکرد و هی میخندید. یک جوری به من و محمدحسین
نگاه میکرد که دلمان برایش میسوخت.
اصلاً باید برای آدم بزرگها و مامانی بزرگها هم تاب و سرسره درست
میکردند تا آنها هم کیف کنند و هی دلشان نخواهد که بچه بشوند.
ادامه دارد
[[page 13]]
انتهای پیام /*