نوری از آسمان به زمین شتافت
و دیوار کعبه از هم شکافت.
در آغوزش پیامبر جا گرفتم،با
عطر آسمانیاش در دامان او پاگرفتم.
آن قدر مرا دوست میداشت که
لقمه غذا را ریز میکرد و در دهانم
میگذاشت.
کودک بودم، «اما تنها او را
میدیدم ومانند نوزاد شتری که
به دنبال مادرش بدود به دنبال او
میدویدم.»
«او هر روز نشانهای از
اخلاق نیکویش را نشانم میداد و
به پیروی از آن فرمانم میداد.»
از وقتی او را شناختم، « دنیا را
مانند کاسهای سفالین شکستم و
به دور انداختم.»
در جنگها آینهای بودم در
برابرش؛ «در حالی که علاقه من به
مرگ بیشتر بود از علاقه نوزاد
شیرخواره به مادرش.»
سرانجام او رفت و من تنها ماندم
«با چشمانی که گویی در آن خار
نشسته بود و گلویی که فریاد در
آن شکسته بود.تنها و غمگین در
سوگ او با بعضی سنگین مانند
استخوانی درشت در گلو.»
پیامبر را سراسیمه به خاک
محمدکاظم مزینانی
علی از زبان علی
سپردم و دیگران شتر خلافت را به خانه
خود بردند.
شمشیرم را به دیوار آویختم،
«آب دهانم را فرو بردم و بر آتش
خشم خود، آب صبر ریختم. آبی که
تلخ و زهر ناک بود و صبری تیزتر
از تیزترین شمشیرها که زخم آن
بر جانم بسیار دردناک بود.»
سرانجام پس از سالها، مردم
شتر خلافت را به این سوی و آن سو
کشاندند و در برابر خانه من به زمین
نشاندند.
گفتم: «میدانید چه ارزشی
دارد دنیای شما نزد من؟ بیارزشتر
از آب بینی یک بز به هنگام عطسه
کردن.»
[[page 10]]
انتهای پیام /*